-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 تیر 1397 11:14
خب کلی راجع به دوست داشتن و احترام بخود نوشته بودم که همش پرید خلاصش اینکه حتما حتما اگه وقت دارین تمرینهای کتاب شفای کودک درون لوییزهی رو از نت سرچ کنین و انجام بدین. یه نتیجه کلیم زود بگم و برم اینکه آقایون بطور ذاتی میزانی که خودشونو دوسدارن و برای خودشون ارزش قائلن بیشتر از میزانیه که خانوما خودشونو دوس دارن....
-
باورهای جدید
شنبه 2 تیر 1397 13:11
دارم تمرینای روزانه انجام میدم تمرین تغییر باورهای نادرست ب درست و منطقی ،تمرین تقویت عادتهای خوب و دائمی کردن اونها، تمرین شکرگزاری و بازی با پول و و و و کلی چیزهای دیگه که حالمو خوب میکنه هفته پیش از تمرینهای کتاب شفای کودک درون لوییزهی داشتم با کودک درونم حرف میزدم فهمیدم ک خیلی خورد شده خیلی جاها کلاه سرش رفته ،...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 اسفند 1396 19:11
نمیدونم سلام بگم نگم اصلا چی بگم ولی دلم یهو هوای اینجا و شماهارو کرد... شاید خیلیاتون وباتونو عوض،کردین و دیگه منو نمیشاسین. ولی من تک ب تک تو یادم هستین خب اول اینکه دارم سیب زمینی سرخ میکنم... روغنشم داغ کرده بودم خیر سرم ظرفشم نچسبه از این سرامیکیا ولی بازم میچسبه نمیدونم چیکار کنم دوم اینکه واااااااای از تولد علی...
-
چقد قاطی پاتیه روزای الناز بانو
چهارشنبه 24 خرداد 1396 12:54
اصلا یادم نبود دفعه آخر کی پست گذاشتم ک کامنتای بانوی تیرماهی عزیزو خوندم دیدم نزدیکه تقریبا یکماهه ننوشتم:((((( فک کنم الان با ی الناز بانو کم انرژی روبرو هستین ک حال نداره مرسی دوستای گلی ک جویای حالم بودن راستش اوایل خرداد تا یک هفتشو تو نت از هر روز یک کلمه نوشتم تا یادم بمونه ولی اگه شما یادتون اومد منم یادم...
-
حس من
شنبه 30 اردیبهشت 1396 03:08
پست قبل 22 تا بازدید کننده داشتم... پنج تا نظر من یه مدت تقریبا از ماه نهم بارداری تا همین چندماه پیش عضو نی نی سایت بودم... فقطم بخاطر دو سه تا تاپیکش میرفتم سایتش... یکی همسرداری... یکی روشهای جذاب برای زندگی... یکی هم راجع ب قانون جذبو انرژی مثبتو شکرگزاری سر میزدم و واقعا این موضوع آخری خیلی رو من اثر داشت ولی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396 02:50
طی بحثهای مکرر من با بابا ک گفتم واسطه نشن دیگه خبری نبود مامان در یک حرکت انتحاری زنگ زد و معذرت خواست... بچه ها سوتفاهم نشه... فک نکنین من فقط منتظر معذرتخواهی بودمو تمام ن اصلا...من فقط خواستم حریم زندگیم مشخص تر بشه... ب استقلالش توهین نشه... حرمت این زوج حفظ شه... درک کنن که این خونواده نوپا واسه خودش برنامه های...
-
خاطرات زایمان قسمت 3
شنبه 16 اردیبهشت 1396 20:44
سلوووووووووم واااای یاد روز تولد پسرکم افتاد چ حسی داشتم. خب تا اونجا گفتم که خانم پرستار فندقو آورد چسبوند صورتم... نگو گشنشه کلی و هی دهنشو باز میکنه چیزی بخوره... آخ قربونش برم. خیلی حس خوبی بود... من مثلا تو وبلاگا خونده بودم یکی میگفت میخندیدم...یکی میگفت گریه کردم...یکی ب نینیش خوشامد گفته بود..یکیش میگفت هیچ...
-
شوهری مهربون
دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 20:26
روزها میگذره خیلی شیرین تقریبا هر روز همسری میبرتمون گردش...و هر دفعه برام ی چیزی میخره... دیروزم برام ی انگشتر طلا خرید قربونش برم... تو این چند روز کلی خرید کردم البته لباسها...همسری میدونه من چقد عاشق لباسم شدید... ولی تصمیم گرفتم ی ذره هم خرید وسایل خونه بکنم... خب مامان بابای من دستشون درد نکنه جهاز کاملی بهم...
-
ادامه ماجرای من و مامانم
شنبه 9 اردیبهشت 1396 13:44
دقیقا یک هفته از اون روز نحس میگذره و اما من هیچ ناراحت نیستم ک هیچ چون دیگه غصه و حرص نمیخورم یک کیلو و نیم هم چاق شدم همسری دیروز ب شوخی میگه...یکماه قهر باشی میشی 90 کیلو. خخخخ ولی از ته ته ته دلم ناراحتم... چرا من نباید ی رابطه مادر دختری خوب داشته باشم... از اول اول مادر سنگ صبور بچه هاش بوده ولی من تموم همه...
-
ضدحال اساسی
یکشنبه 3 اردیبهشت 1396 01:36
قرار بود بیام از خاطره زایمانم بگم بیام از دندونی پسرم بگم بیام از خیلی حسای شاد تو خونمون بگم ولی ولی ولی حسام همش دیشب پرید هیچوقت مامانمو نمیبخشم بخاطر تمام حرفای ناحقی ک دیشب نثار من و عشق مهربونم کرد...ک تا خود صبح از ناراحتی اینکه عشقم چ گناهی کرده که الان همچین مادر زنی داره... ک عشقم از حیا و ادبشه ک دیشب اصلا...
-
هفته شلوغ پلوغ من
سهشنبه 15 فروردین 1396 09:06
خب ....اممممم از کجا بگم؟!! بذارین ی نگاه ب روزانه هام بندازم... آهان سلاااااام...میدونم شاید کسی حوصلش نکشه بخونه ولی من واسه دل خودم مینویسم... خلاصه نویسی اصلا دوش ندارم. آخرین سه شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه عید ب مهمونی و شام رفتن و شام دادن گذشت . . . جمعه همسری گفت بریم بیرون بگردیم... اول رفتیم شهریار براش شلوار...
-
ادامه اسفند 95
سهشنبه 8 فروردین 1396 02:30
نمیخوام ذره ای از خاطراتم بمونه حتی اگه خواننده ای نداشته باشم آخرین شنبه 95 کادوی روز زن مامانو بردیم دادیم و از اونجا رفتیم واسه علی لباس عید بگیریم... ی پیرهن چهارخونه با پاپیون و ست جلیقه شلوار مشکی... واسه عشقمم کمربند گرفتیم... خیلی خوش گذشت ولی شب ک برگشتیم خونه یادم نمیاد سر چی دلخوری بینمون پیش اومد شدید......
-
آخرین پست سال 95
یکشنبه 29 اسفند 1395 17:50
صبح رفتم آرشیومو خوندم ک ببینم پارسال اسفند چیکار میکردم تازه اسبابکشی کرده بودیم باردار بودم و روابطمون با خونوادم قمر در عقرب بود . ..خب بریم ببینم این چند روز چیکارا کردم شب پنجشنبه علی فندقم دستشو کرد تو چایی باباش و دست تپلش سوخت...ی ظرف آب آوردیم و دستشو کردیم تو آب خوب شد حالا هی ول کن نیست با دستاش محکم میزنه...
-
هفته دوس داشتنی الناز بانو
چهارشنبه 25 اسفند 1395 21:48
سلااااام الان بنده یک عدد بانوی خوشحال ولی خسته هستم یکشنبه..... بردیم عیدی مامانم اینارو دادیم و برگشتیم...حالل بماند ک مامانم اینا قبول نمیکردن میگفتن شما هنوز بچه این و این حرفا... ولی خب میدونم اگرم عیدی نمیدادیم یجور ابراز ناراحتی میکردن... قرار بود بقیه راهرورو رنگ کنیم ک خواهرم انقد ادا اطوار درآورد و واسه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 اسفند 1395 15:43
خب دیگع برگردیم ب روال قبلی وبلاگ.نویسی .. میدونین چیه خیلی برام دلچسبه وقتی وبلاگاتونو میخونم... لذتبخشه ک کامنتای پر انرژیتونو بخونم ک کلمه ای اغراق توش نیست... و الا تو این تلگرام و شبکه های اجتماعی همه الکی قربون صدقه هم میرن. ما ی گروه تو تل داریم ک دوستای دبیرستانیم هشت نفر... ماه پیش باهم رفتیم بیرون غذا خوریم...
-
پارازیت
پنجشنبه 19 اسفند 1395 22:29
من آمدم سلام گفتن را بلدم... امروز وبلاگ مینویسم..خخخخ گفتم بیام این وسط از خودمون بگم پست بعد باز ادامه خاطراتمو مینویسم ایشالا. پسرم نه ماهشه و شیطون..شبا تا دو بیداره و گیجم میکنه.. دندونشو ی ماهه درآورده و چهار دست و پام میره... وقتایی ک خوشحاله بابا بابا میگه وقتاییم ک عصبانیه گشنش میشه ماما ماما میگه... فک کنین...
-
خاطرات زایمان قسمت دوم 2
شنبه 16 بهمن 1395 11:39
خب رسیدیم اون قسمت ک منو بردن طبقه اتاق عملا و خانومه گفت از ویلچر پاشو برو مدارکتو بده ب اون خانوم... یکم جلو ک رفتم مدارکمو دادم ی خانم مهربون جوون همراهیم کرد...تو سالن ی تخته وایت برد بود ک روش اسم هممونو نوشته بودن با ساعت عمل و دکترمون. اونجا هر دکتری ی اتاق عمل داشت و اتاقا کوچیک بود... خانم مهربون منو برد ی...
-
آرزوی من
یکشنبه 10 بهمن 1395 15:34
بچه ها میگن آرزو فوت شده اشکام همینجوری داره میاد چرا آخه... باورم نمیشه... چرا ای واااای خدایا این چ حکمتیه خونوادش چی میشن خدایا سایه هیچ پدر و مادری رو از سر بچشون کم نکن باورم نمیشه نمیتونم فاتحه بخونم...ای وای تا چند ماه پیش میومد از کارای هنریش عکس میذاشت قربونش برم. یکی بیاد بگه چیشده خواهش میکنم
-
وای وای من اومدم
شنبه 9 بهمن 1395 22:56
بگم شرمنده ک دردی دوا نمیشه تو فکر همتون هستم ک بدونم چیکار میکنین ولی اگه بگم وقت نمیکنم باور نمیکنم. راستی سلاااااام دوست جونا خواهرای گلم علی الان پایین پیش مامان بزرگشه... خونمون بازار شامه... تا وقت پیدا میکنم یا میخوابم یا خونرو تمیز میکنم بقیه وقتامم ک برا فسقل و همسریه. بزودی با قسمت دوم خاطرات زایمانم میام....
-
چهارماهگی پسرم....... الان هشت ماهش شده تازه
شنبه 9 بهمن 1395 22:52
عکس حذف شد
-
خاطرات روز زایمانم قسمت 1
سهشنبه 16 شهریور 1395 08:48
9 تیر 95 روز زایمانم بود...شب قبلش احیا بود و هم اینکه خونرو تمیز کردم حموم رفتم و فقط نیم ساعت خوابیدم... از ساعت 8 شب ک سوپ خورده بودم و تا 12 شب مایعات... دلم ضعف میرفت... ب اصرار عشقم ساعت 3 صبح آبمیوه خوردم حالم بهتر شد... دکتر گفته بود 6 ببمارستان باشین...بیمارستان شهریار.. قبل رفتن کلی عکس انداختیم. رفتیم...
-
سلام سلام صد تا سلام...هزار و سیصد تا سلام
چهارشنبه 3 شهریور 1395 02:09
وآااااااای اگه بدونین کامنتاتونو دیدم چ حالی شدم ... خیلی متحول شدم ...واقعا از ته ته دلم دلم براتون تنگ شده بود ببخشید نگرانتون کردم مخصوصا معصومه عزیزم.معصومه آدرستو عوض کردی عزیزم؟ تنها دعایی ک موقع زایمان کردم نی نی دار شدن همه کساییه که نی نی ندارن. اسم پسرم علی شد با اسم مستعار همسرم تو وب اشتباه نگیرینا...الان...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 تیر 1395 19:23
فندقمون چهارشنبه بدنیا میاد ایشالا...دوست جونام برامون دعا کنین.
-
کجایی النازی... دقیقا کجایی
سهشنبه 4 خرداد 1395 12:23
هستم عزیزانم... حالم خوبه... فندق 10 تیر ایشالا میاد پیشمون... الان بیشتر استراحت میکنم چون سنگین تر شدم و اکثر اوقات خوابم... شرمنده ک نمیتونم بیام پیشتون. پست بعدی میام با کلی حرف و عکسای اتاق فندقمون. مرسی از همتون ک ب یادمین.
-
کمک لطفا
شنبه 18 اردیبهشت 1395 09:00
سلام خاله های فندق گولی ... خوبین؟ راستش ی سوال داشتم... مامان من اینا ک کل سیسمونیرو خریدن و برای من و علی و مامانشم کادو خریدن...کادوی فندقم مدال و زنجیر طلا خریدن. تو ما رسم هست ک مامان داماد هم یه چیزایه کمی واسه نی نی و کادو واسه مامان و بابای نی نی بخره (البته گفتما سیسمونی کاملو مامانم اینا دادن ). میگم اگه...
-
عوارض بارداری
سهشنبه 14 اردیبهشت 1395 08:53
سرویس خواب فندقو آوردن...فسفری و سفیده... اتاقش ک چیده بشه حتما عکسشو میذارم. الان همه چی وسطه پذیراییه تا اتاق نی نی رو خالی کنیم و بچینیمش... عصر شاید وسه اتاق موکت خریدیم بعدشم بر چسبهای روی دیوار و چندتا عروسک. حالم بده دست و پاهام جون ندارن... گاهی ک علی ماهیچه های پاهام و دستمو ماساژ میده کلی از دردشون کم...
-
ما و فندقمون تو بیمارستان
شنبه 11 اردیبهشت 1395 13:23
دیشب رفته بودیم بیمارستان 3 صبح برگشتیم از پریشب حرکتای فندقم کم شده بود و پهلوی راستم شدید درد میکرد... زیاد اهمیت ندادم گفتم بخوابم فرداش خوب میشم... صبحشم همینطور شد...آخه فندق شبا قبل خواب و صبحها کلی لگد میزد یه عالمه... ولی دیگه اونجوری نبود... یه چیز شیرین خوردم به چپ خوابیدم دیدم تکون میخوره ولی خیلی کم هم...
-
هفته شیرین الناز بانو + عکس . رمز :22
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 13:46
-
اشتباه الناز
سهشنبه 31 فروردین 1395 09:37
با علی دوتایی کلی حرف زدیم... نمیدونم چرا باز من مثل قبلها لجباز شدم... علی ناراحت بود ک چرا نشد بریم بیرون همشم تقصیر من بود یه اشتباه نباید دو بار تکرار بشه من قبلاهم این اشتباهو کرده بودم و باید رو قولم میموندم... قربونش برم علی جونم تا شب لباساشو درنیاورد... منتظر بود برم بگم بریم بیرون..منم قاطی کرده بودم. ولی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 فروردین 1395 20:41
از وقتی از سرکارش اومد خونه حوصله نداشت و با ی حرف من ک نذاشت بقیش از دهنم بیاد بیرون ناراحت شد... بعدش تا عصر باهم مهربون بودیمو قرار شد منو ببره بیرون ولی نبرد... اشتباه از من بود..ولی این دلیل نمیشه ناامیدم کنه... عصبانی شد... خودش لباساشو پوشیده بود تا بریم...منم داشتم آرایش میکردم ولی حرف اشتباهه من باعث شد بازم...