نمیدونم سلام بگم نگم اصلا چی بگم

ولی دلم یهو هوای اینجا و شماهارو کرد... شاید خیلیاتون وباتونو عوض،کردین و دیگه منو نمیشاسین. ولی من تک ب تک تو یادم هستین

خب اول اینکه دارم سیب زمینی سرخ میکنم... روغنشم داغ کرده بودم خیر سرم ظرفشم نچسبه از این سرامیکیا ولی بازم میچسبه نمیدونم چیکار کنم

دوم اینکه واااااااای از تولد علی ب این ور ننوشتم تقریبا نه ماهه. نمیدونم چیا گفتم چی نگفتم

اوضاع الانمون. با مامانم اینا در صلحیم فعلا هفته ای یکبار میرم خونشون همسری هم دو هفته یکبار باهام میاد

خودمون سه تایی باهم خوبیم ... ولی من تازگیا زود عصبانی میشم همسری رم عصبانی میکتم... کلا این ی هفتمون یجوری بوده...خب ته دیگمون داره میخوره ب کف دیگ خدا ب دادمون برسه... ک باعث شده صبر همسرجونی کم بشه و با کوچکترین تلنگری  منفجر میشیم. 

نمیدونم ولی شوهرخان میگن زبون درآوردی  خخخخخخخخخ

باشد که آدم شویم. خخخخخخخ

علی خوابیده بی نهایت شیطون شلوغ دوست داشتنی و در عوضش کتک خوردنی شده. منم دارم ماکارونی میپزم. 

خب همه دستاتونو بگیرین بالا دعا کنین تنبلیم نیاد و زود زود بیام ابنجا. نوشتن خیلی آرومم میکنه. احتمالا یکی از دلایل ناراحتیمم همینه

فعلا