شوهری مهربون

روزها میگذره خیلی شیرین

تقریبا هر روز همسری میبرتمون گردش...و هر دفعه برام ی چیزی میخره... دیروزم برام ی انگشتر طلا خرید قربونش برم... تو این چند روز کلی خرید کردم البته لباسها...همسری میدونه من چقد عاشق لباسم شدید... ولی تصمیم گرفتم ی ذره هم خرید وسایل خونه بکنم... خب مامان بابای من دستشون درد نکنه جهاز کاملی بهم دادن واقعا چیزی لازم ندارم... خونمونم پره پره...دیگه فک کن بعضی وسایلمو آک بند گذاشتم انباری اونجام پره...خونه الانمون دو خوابه ست 115 متر تقریبا البته مفیدش کمتره... با یه انباری ک اندازه ی اتاق خوابه... بعدش حالا عشقم میگه بخوایم خونه عوض کنیم حتما باید متراژش بزرگتر از اینجا باشه با ی اتاق اضافه... ایشالا

هفته پیش رفتم خونه دوست صمیمی دانشگام ک واقعا برام مثل خواهره و فقط اونه ک از جیک و پوک زندگیم خبر داره و من هم از زتدگی اون... همیشه دو تاگوش آماده داره تا وقتی بهش زنگ میزنم و درد و دل میکنم ک مامانم اینجوری کرد خودشو آماده میکنه تا یک تا دوساعت تمام پای تلفن بشینه.

حالا شوهرش کارمنده بانکه... ی بار چهار سال پیش ی وام قلمبه از بانکشون گرفت و خونه خریدن... و ی بارم پارسال ک خونشونو سه خوابه کردن... میدونید چیه من این دوستم خیلی خوش اخلاق و بساز هستش خیلی... ولی اونجور ک باید روابط عاشقانه ای باهم ندارن و شوهرشم یکم دهن بینه مادرشه... من تا جایی ک میتونم سعی میکنم کمکش کنم.

خلاصه ما رفتیم خونشون دروغ چرا اول ک وارد خونه شدم یکم ته دلم قلقلکم اومد ک وااااو چ خونه زندگیی... حسودم خودتونید...خخخخ

بعدش زود لعنت بر شیطون کفتم و تا ساعت هفت شب گفتیمو خندیدیم... این دوستم چهارسال عقد بوده و سه ساله ازدواج کردن و پسرش شش ماه از علی کوچیکتره... حالا فک کن پسرک ک تا حالا تو این ده ماه ی بار بالا آورده اونم وقتی مریض بود اونجا دوبار حالش بد شد ... منو میگی مردم از خجالت ولی دوستم خیلی مهربانانه گفت بچه ست دیگه اشکال نداره خونه خالشه... بعدش حالا ی ربع مونده تا حاضر شیم برگردیم دیدیم از پوشک بچه همسایه پیف پیف بو میاد... هیچی دیگه خواهر آستینارو زدیم بالا  و خالش گفت ببر بشور راحت باش.خخخخ

.

.

.

برگشتیم خونه فوری ز زدم عشقم ک من اولش یکم اینجوری شدم... ولی بخدا خیلی خوشحال شدم بعدش فک نکن من حسودم... اونم میگفت بابا طبیعیه خب اونا هفت ساله ازدواج کردن ما دو ساله... مام بعد پنج سال مطمئن باش بهترینارو نسبت ب الانمون تجربه میکنیم.

.

.

.

خب بذارین اینم بگم مثلا این دوستم اینا وقتی برنامه خرید خونه میریزن کلی و قناعت میکنن...ی شال خریده بود دوسال استفاده کرد... شوهرشم عادت کرده ک زنم کم خرجه... ولی همسری چون خودش خیلی لباس میخره واسه خودش... جایی میریم ب منم میگه بخر و میگه با یکی دو تا لباس پول تموم نمیشه...میگه صرفه جویی کنیم بجای سه تا دوتا بخریم ولی نه اینکه نخریم.  یا مثلا ما از وقتی ازدواج کردیم سه تا مسافرت توم رفتیم با هتلهای عالی و کلی خوش گذروندیم باز برای سال 96 یه مسافرت مشهد و یه ترکیه برنامه ریختیم...چون هردومون معتقدیم تو هر سن باید تفریح داشت و از حال استفاده کرد... ولی این دوستم تو هفت سال سه تا مسافرت معمولی داشتن. خب بسه دیگه... نمیگم ما خوبیم ها...دوستم ن یکی دیگه... دارم تفاوتو توضیح میدم... خب روش زندگیا باهم فرق داره

آقا از کجا ب کجا رسیدیم... دو روز پیش بابام اومد دنبالمون تا مارو ببره خونشون و من نرفتم .. علی رو دادم بردن تا عصر اونجا بود... بازم حرفای تکراری قبلی و کوتاه نیومدن من برای اولین بار تو این دوسال... باورتون میشه مامانم اشتباهشو قبول نمیکنه و حاضر نیست توضیح بده... واقعا حوصله ندارم بگم. آهان اینو بگم ک فقط باعث شدن اونروز ی ناراحتی بین من و عشقولی بوجود بیاد ولی خداروشکر چند دیقه طول نکشید.

خدایا شکرت ک زندگی شیرینمون روز ب روز شیرین تر میشه... خدایا سایه همسرمو رو سرمون مستدام کن... و پسرکمو حفظ کن.

سپاسگزارم

سپاسگزارم

سپاسگزارم


نظرات 3 + ارسال نظر
راضیه یکشنبه 17 اردیبهشت 1396 ساعت 18:26

انگشترت ولباسات مبارک عزیزم
ان شاءالله شماهم پله پله میرید جلو و همین جوری موفقیتو خونه بزرگو خوشبختی بدست بیارید عزیزم
الان دوست خواهرم بعداز7 سال خونه دارشده ولی اونم چه خونه ایی هر سرامیک آشپزخونه اش دونه ایی 150هزارتومن متریم نه ها دونه ایی !! منم بقول تو اولش یکمی حسودیم شدولی بعدش خداروشکر کردم ک من اول زندگی اومدم خونه خودم همین ک آدم سالمه وکنارخانواده اش نهایت خوشبختیه
شماهم ان شاءالله همیشه خوشبخت باشید

مرسیییییییی عزیز دلم. ناقابله
ان شالله
دقیقا همینطوره
مرسی گلم

معصوم شنبه 16 اردیبهشت 1396 ساعت 15:32 http://formylove-tm.blogsky.com

میدونی یه وقتایی خدا یه چیزو نمیده جاش یه چیز دیگه رو میده . هرچند هیچی جای محبت مادری رو نمیگیره . ولی خب بازم مادر شوهر خوب نعمت بزرگیه

الناز تو ختم سوره یاسین شرکت میکنی؟ 40 تا بوده . 15 تاش مونده. هرچندتا دوست داری بردار. تا ا[ر هفته هم وقت داری بخونیش

حتما حکمتی هست.
عزیزم من یکی برمیدارم میخونم حتما.
التماس دعا

اسما چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396 ساعت 23:20 http://www.chatdana.blogfa.com

بعضی وقتها احساس میکنم در حق مادرتون بی انصافی میکنید درسته کارش اشتباهه ولی اون چندبار برای اشتی پیش قدم شده یعنی دلش تاب نمیاره مادر خیلی مقدس تر از این حرفهاس حتی اگه کارش رو قبول نکنه....منم با پدرم کدورت پیدا میکنم اما پدره دیگه چیکار کنم باز وقتی صداش میاد دلم اروم میشه ‌.قدر مادرتون رو بدونید کسایی هستن مثل من در خسرت یه دستبوسیش هستند ‌.اجل خبر نمیکنه اون الان با ندیدن شما فشار زیادی میکشه گناه داره‌.ببینید برای بزرگ کردن شما چقدر زحمت کشیده.البنه من موضوع اختلافتون رو نمیدونم زیاد اما یه مادر هر قدر بدی کنه باز مادره و حق نداریم ازش قهر کنیم چون دلشون میشکنه‌.ببخشید این متنا رو نوشتم براتون از دستم ناراحت نشید..

سلام عزیزم مرسی ک وقت گذاشتی و خوندی.
من خودم موضوع بحثو نگفتم تا بیشتر از این وجهه مادرم خراب نشه... ولی خب از قضاوت نابجا ناراحت میشم چون هیچ دختری دوس نداره مادرشو ناراحت کنه
فقط یک کلمه بگم ک موضوعش چیزی بود ک اگه کس دیگه ای بجز شوهرم بود (حتی شوهر همه شماها) زندگیشون از هم میپاشید.
دوساله وضع همینه و من هی کوتاه اومدم تا بلکه بهتر شه شرایط... هی مامانم قول داده هی بابام قول داده ولی خوب نشد ک هیچ... تازه ب قولی روشون بازترم میشه و رفته رفته حرفای فجیع تر ازش میشنویم. ک اونم باز اگه بحث مادر دختری بود ک همیشه داریم مشکلی نبود... ولی پیش شوهرم بود توهین ب شوهرم ب خودم ب زندگیم... مطمئنم نود درصد همه اونایی ک اینجارو میخونن اگه اون لحظه جای من بودن با داد و فریاد و خودشونو زدن از اون خونه میومدن بیرون ولی من و شوهرم ب احترامشون چیزی نگفتیم...
قراره تا چند سال دیگه داماد د عروس دیگه ای وارد اون خانواده بشه و اگه اینجوری ادامه پیدا کنه قطعا پیش اوناهم ب ما از اون حرفا خواهند زد

بهترین راهش فعلا کم کردن رفت و آمده... میدونید چیه من مادرمو مثل همه شماها خیلی دوس دارم و همیشه دعا میکنم همشون سالم باشن ولی خب کارایی ک در قبالم میکنه ب قدری شدیده ک کسی باور نمیکنه. یعنی بین تمام دوستام فقط من اینجوریم.
مادر من چون خانم شدیدا دیکتاتوری هستن و خونشون همیشه بحث و دعواست بخاطر این و اون و شوهر و فرزنداشو فدای همه میکنه تا کسی ناراحت نشه. بابام حق اظهار نظر نداده..حتی پدرم یواشکی میره مادزشو میبینه چون مامانم دوس نداره. اینا باعث شده تا مامانم انتظار داشته باشن منم مثل اون شم. .خب من خیلی باهاش حرف زدم ولی فرقی نکرد خیلی بحث کردیم باز فرق نکرد.
پسر من داره بزرگ میشه و وقتی روزی باشه ک بزرگ شه و باز این حرفا رو بشنوه چی!!!
من خیلی خوب نمیتونم توضیح بدم چیشده متاسفانه.
الان میبینم رفته رفته پیش بقیه هم میخواو بعضی حرفاشو بگه و من نمیخوام.
وای چقد حرف زدم. خخخح
ختم کلام اینکه هیچ کدوم از ماها دوس نداریم زندگیمون بپاشه. کی دوس داره؟!!!
راستی برا آشتی پیش قدم نشدن من اول زنگ زدم بعد ایشون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد