آخرین پست سال 95

صبح رفتم آرشیومو خوندم ک ببینم پارسال اسفند چیکار میکردم

تازه اسبابکشی کرده بودیم

باردار بودم

و روابطمون با خونوادم قمر در عقرب بود

.

..خب بریم ببینم این چند روز چیکارا کردم

شب پنجشنبه علی فندقم دستشو کرد تو چایی باباش و دست تپلش سوخت...ی ظرف آب آوردیم و دستشو کردیم تو آب خوب شد حالا هی ول کن نیست با دستاش محکم میزنه تو آب و هممون خیس میشیم...آبش ک تموم میشه عصبانی میشه و باز آب میریزیم.

.

.


پنجشنبه... رو آیفونی نمدی واسه مامانم درست کردم و رفتیم مراسم. یکی از فامیلهای همسرم خانم سی و پنج ساله تقریبا، ایست قلبی شده بود. دو تا پسر داره ک ابتدایی میخونن. خیلی خیلی خیلی هممون ناراحت شدیم.

.

.

جمعه... فقط خوابیدیمو و ادامه مراسم و خونه تکونی... وقتی رفتیم شام ی زن فضول انقد گیر داد بهم... میگفت:

یکم از سس بده پسرت بخوره

هیچیش نمیشه

ما از هر غذایی سر سفره بهش میدیم

چند ماهشه

چرا غذا کمکی نمیدی

و

و

و

منم فقط نگاش میکردم  ک یعنی فضولی بسه.

هفته دوس داشتنی الناز بانو

 سلااااام الان بنده یک عدد بانوی خوشحال ولی خسته هستم

یکشنبه..... بردیم عیدی مامانم اینارو دادیم و برگشتیم...حالل بماند ک مامانم اینا قبول نمیکردن میگفتن شما هنوز بچه این و این حرفا... ولی خب میدونم اگرم عیدی نمیدادیم یجور ابراز ناراحتی میکردن... قرار بود بقیه راهرورو رنگ کنیم ک خواهرم انقد ادا اطوار درآورد و واسه مامان چشم گرد کرد ک نشد... قربونش برم عشقم رنگ خریده بود و لباس برداشته بودیم... خواهرم ناراحتم کرد... کاش بفهمه بی احترامی ب شوهر من خیلی بی ادبیه هم بمن هم همسرم... داداشمم ک باز تو فاز قاطی بود و حال نداشت... مامانم یکساعت تو حموم بود و ما هم عین شلغم نشسته بودیم...  البته از نظر ما اشکالی نداشت ولی اگه ما اینکارو با مامانم بکنیم خون و خونریزی را میندازه و اصلا فراموش نمیکنه.

آهان این یادم رفت بگم مامانم قورمه سبزب پخته بود و میدونست همسر من اصلا قورمه نمیخوره چون نفخ میشه شدید... بعدش حالا عین خیالشم نیست یجوریم حرف میزد ک یعنی من واسه تو یعنی همسری غذا نذاشتم... ب زورم ب خورد همسری دادن.هق هق 

خولاصه با دلی غمگین برگشتیم  خونه و من شرمنده همسری مهربونم شدم. همسری ک خونه مامانش دست ب سیاه و سفید نمیزنه الان واسه مامان من اون همه کمک میکنه ولی کو قدردان!! منم تو راه معذرتخواهی کردم از عشقم ک روزش خراب شد و خورد تو ذوقش.

شامو عشقم جیگر خرید برامون خوووووووردیم... قربونش برم تو این ماه چند دفعه برام جیگر خریده برده بهم آمپول نوروبیون زده ک کم خونی نگیرم.. آخه غذاخوردن من افتضاحه اگه همسر خونه نباشه گشنه میمونم:(((((

.

.

یکشنبه... مامانم عیدی مارو آورد واسه من و همسری کارت هدیه و واسه علی پول و لباس با آجیل و شیرینی... شامم بردن مارو بیرون اول رفتیم مرکز خرید اطلس ک تازه افتتاح شده و خیلی شیک و خفنه ک گفتن رستورانهاش هنوز افتتاح نشده... حالا ساعت یازده شبه و ما تو خیابونا دنبال غذاخوری میگردیم آخرشم رفتیم جلالی و کلی خوش گذروندیم و کیف کردیم آخرین مشتریشون ما بودیم. خخخخ

 آهان قبلشم همسری ما و مامانو برد ولیعصر من ی بلوز و مامان ی شال خوشگل خریدیم.

.

.

سه شنبه... من و همسری کلا قرار گذاشتیم روزهای مناسبتی تو خونه خودمون باشیم ولی شام رفتیم پایین و من ی بشقاب شیرینی و کل آجیلی ک مامانم آورده بود بردم پایین تا بعد شام بخوریم...مثلا چهارشنبه سوری بود... عشقمو علیم کلی تو کوچه وایستادن و عکس انداختن ب منم چقد گفت بیا نرفتم... نمیدونم حتما الان میگه الناز خیلی بی ذوقه ولی بنظر من ی رسم مسخره ست...

شام خوردیم و بعدش مادرشوهر پاشد رفت مهمون و ما موندیم بدون میزبان... منم اومدم بالا علیرو خوابوندم و ایشون تا یازده نیومد و همسری کلی عصبانی شد و بهش گلایه کرد ک ب ما بی احترامی کرده... حالا خوراکیا همونجور رومیزه مادرشوهرم انگار ن انگار اومد جاشو انداخت بخوابه.

.راستی ظهرش املت همسرپز خوردیم... فرش آشپزخونرو دوتایی شستیم.

.


.چهارشنبه...سه تایی حاضر شدیم بریم بازار ولی انقد ترافیک بود ک برگشتیم علی رو دادم ب خواهرشوهر 1 و ماشینو گذاشتیم دم در و دوتایی مثل نامزدا دست در دست هم رفتیم بازار... ب مناسبت روز زن عشقم برا من و مامانا بلوز خرید... یکمیم واسه آشپزخونه خرید کردیم... از صرافی پول تازه واسه عیدی بچه ها گرفتیم بعدش گفتم همسری همسری نکنه اینا تقلبی باشه... زود بردم بانک و مطمئن شدم... از اونجا رفتیم ی رستوران جدید کشف کردیمو ناها  خوردیم... زیر زمین بود من میگفتم نریم حتما غذاهاش کهنه ست واااااو رفتیم تو دیدیم کلا پره و جا نیست... همشونم مرد بودن... برگشتیم خونه مادرشوهرم گفت خرید علی کو و من عین خلا::::  یادمون رفت

خب دیگع برگردیم ب روال قبلی وبلاگ.نویسی

..


میدونین چیه خیلی برام دلچسبه وقتی وبلاگاتونو میخونم... لذتبخشه ک کامنتای پر انرژیتونو بخونم ک کلمه ای اغراق توش نیست... و  الا تو این تلگرام و شبکه های اجتماعی همه الکی قربون صدقه هم میرن. ما ی گروه تو تل داریم ک دوستای دبیرستانیم هشت نفر... ماه پیش  باهم رفتیم بیرون غذا خوریم کلی خوش گذشت یکی با بچه اومده بود یکی نامزد بود.. یکی طلاقه گرفته بود...بقیه هم ک مزدوج بودن. حالا نمیدونم چرا این متاهلا نیش میزنن... من ک اصلا حساب نمیذارم . هفته پیش یکی از متاهلا ب دوستم ک طلاق گرفته بخاطر ی سوتفاهم کوچیک تو گروه گفت: تو آینه خودتو نگا کنی میفهمی ک چرا نگرفتنت موندی تو خونه.

دلم آتیش گرفت... انکار همه مثل خودشن ک تو 18 سالگی دوست شن و ازدواج کنن. یعنی فرهنگ و شعور تا چ حد باید پایین باشه ک این حرفو بزنه. حالا این دوستم ک طلاق گرفته لیسانس داره و دوباره ی لیسانس دیگه میخواد بگیره.. کارمندم هست.

.

.

وای ببین از کجا ب کجا پریدم  مثلا داشتم مزایای وبلاگ و معایب تلگرامو میگفتم. خخخخ

.

.

.

لباسای عید من و عشقمو پاییز گرفتیم.. کلا ما دوس نداریم دم عیدی بریم بازار...لباسای علی کوچولورم ک مامانم اینا میخرن... حالا از بعد سیسمونیم مامانم باز هی هی لباس میخره... دیگه ما نمیخریم. خخخخ 

.

.

جمعه ک دیروز باشه رفتیم راه پله مامان اینارو عشقم رنگ کرد. دور کلیدها همش جا انکشت داداش کوجیکم بود. ناهار خوردیم اومدیم خونه از خستگی گرفتیم خوابیدیم... منم ک شبا چون پسرم دیر میخوابه از ساعت دوازده ب بعد بداخلاق میشم شدید.... دلم واسه علی و عشقم میسوزه الان تو دلشون میگن این دختر فازش چیه... قاطی داره

.

.

.

امروزم روز افتتاح پروژه همسری اینا بود و بعد مراسم اومد خونه و قراره باقیمونده خونه تکونیرو انجام بدیم. قربونش برم خیلی کمکم میکنه...خدا بهش سلامتی بده.

.

.

.

آهان اینم بگم. مامانم ز زده براتون این هفته میخوایم عیدی بیاریم و ببریمتون شام بیرون (آخه هفته پیش با عشقم مامان اینارو بردیم ابوریحان و لاله پارک و شام تو دکترنیک ولیعصر... اینم فک کنم میخوان حبران کنن)... منم گفتم باشه فقط شب جهارشنبه نباشه ک بیرون خطرناکه ... اولش گفت باشه...بعدش گفت اصلا میایم کادوهاتونو میدیم برمیگردیم شام میمونه یروز دیگه... بعدش کفت من اصلا نمیام میدم آبجیت بیاره... الکی الکی لج میکرد... کلا لجبازه... منم لجباز بودم شدید ولی ب قول همسری میگه من اصلاحت کردم 

پارازیت

من آمدم سلام گفتن را بلدم... امروز وبلاگ مینویسم..خخخخ

گفتم بیام این وسط از خودمون بگم پست بعد باز ادامه خاطراتمو مینویسم ایشالا.

پسرم نه ماهشه و شیطون..شبا تا دو بیداره و گیجم میکنه.. دندونشو ی ماهه درآورده و چهار دست و پام میره... وقتایی ک خوشحاله بابا بابا میگه

وقتاییم ک عصبانیه گشنش میشه ماما ماما میگه... 

فک کنین ی بار مریض شد من یک هفته نرفتم حموم

کف پام زخمی شده بود از بس انداختم رو پام... آخه یک شبانه روز سرم تو پاش بود.. بعدش از خستگی خودم رفتم زیر سرم.

رو تختش میذاریم از کنار نگه میداره پا میشه خم میشه بیرون .. کلا اوضاعی داریم ما... علی کوچولو عاشق محافظ برقه و هر جا ببینه هجوم میبره روش. 

از عشقم بگم... خیلی هوامو داره نمیدونم گفتم یا نه از بعد زایمانم انقد بهم رسید ک خوب شدم... تا یکماه همه کارامو کرد هم من هم بجه... الانم خیلی کمکم میکنه... شده تا صبح پاب پای من بیدار مونده تا اذیت نشم.

حالا بعدا میام تعریف میکنم تو خاطراتم ک بخاطد کارای مامانم بعد زایمان داشتم افسردگی میگرفتم.

هر چی ذهنم میاد مینویسم حرفام مرتبط نیست از بس ننوشتم قاطی میکنم

خودم خیلی حالم خوبه خدا بخواد از بعد عید جور شه برم سرکار و عصرا هم همسرم بیاد اون کار باهم همکار میشیم. 

کارای عیدو ب کمک همسرجان انجام دادیم... کل اتاق خواب تغییر دادیم

منم دارم وسایل نمدی درست میکنم واسه اتاق علی و خودمون. خیلی کیف میده.

دیگه برم مغزم داره سوت میکشه.