خاطرات زایمان قسمت 3

سلوووووووووم

واااای یاد روز تولد پسرکم افتاد چ حسی داشتم.

خب تا اونجا گفتم که خانم پرستار فندقو آورد چسبوند صورتم... نگو گشنشه کلی و هی دهنشو باز میکنه چیزی بخوره... آخ قربونش برم.

خیلی حس خوبی بود... من مثلا تو وبلاگا خونده بودم یکی میگفت میخندیدم...یکی میگفت گریه کردم...یکی ب نینیش خوشامد گفته بود..یکیش میگفت هیچ حسی نداشتم

خب واقعا حس اون لحظه دست خود آدم نیست... من اون لحظه گوله گوله اشک بود ک میریخت رو گونم و لبمم همچنان میخندید و خداروشکر میکرد.

فندقو بردن ب منم آرام بخش بود چی بود زدن ک بخوابم... واقعا گیج بودم و داشت خوابم میگرفت ولی عین فضولا ک میخواستم ببینم قراره کجا ببرتم ب زود چشامو باز نگه داشتم  ولی توصیه میکنیم شما حتما بخوابین تا استراحت کنه بدنتون.

از اونجا بردنم ریکاوری فک کنم نیم ساعت یا سه ربعی اونجا بودم... بعد با آسانسور بردنم پایین...  واااااای دیدم عشمو مامانم وایستا ن پشت در آسانسور...آی کیف کردم... همسری با کمک اون دو تا آقا منو گذاشتن رو تخت بخش... چون بی حس بودم هیچی نفهمیدم ولی بعد اینکه بهتر شدم دیدم روی پام و چند قسمت دیگه محکم خورده ب تخت و کبود شده .

.

.

.

تو بخش موندیم نی نی رو آوردن همین ک پرستار گذاشتش رو سینم انقد خوب میخورد... آخ قربونش برم ولی خب شیری در کار نبود... پسرکم از بس گشنه بود فقط انگشتشو میمکید و مارچ و مورچی انداخته بود تو اتاق ک بیا و ببین... آهان ساعتارو نگفتم...صبح 7 پذیرش بودیم.. 10/30 عمل شدم... ساعت 3 تا 4 ملاقات بود و من هنوز بی حسیم نرفته بود... زیر سرم بالش نذاشتم... گفتن کم باید حرف بزنی تا سر درد نگیری ولی من ماشا.. شده بودم خود بلبل ... ولی خداروشکر سر دردی نداشتم بعدش... مامانم همراهم بود... موقع ملاقات همسری اومد ی بوس از پیشونیم کرد انگار تموم خستگیام پر کشیدن رفتن... بعد ملاقات ک فامیلا اومدنو رفتن... ساعت هفت عصر اومدن ک پاشو از تخت بیا پایین... منم خیلی شنیده بودم ک سخته و عذابه و مثل مرگه و فلان فلان... ولی هیچی درد نداشتم... دکترم گفت هر چقدر راه بری زودتر خوب میشی... گفت نشین اصلا یا راه برو یا دراز بکش... فک کنم تا موقع خواب پنج شش بار از تخت اومدم پایین قدم زدم... خب میگفتم از تخت پیاده شدم و اتاقمونو عوض کردن رفتم ی اتاق ک کلا شش نفر بودیم ک نی نی دار شده بودیم... 

گفتن تا ساعت نه هیچی نباید بخوری... ولی اون یکیا شروع کردن سوپ خوردن و میوه کمپوتو... ولی من مثلا حرف گوش دادم فقط آب کمپوتو خوردم... دیدم ن نمیشه دارم از گشنگی میمیرم منم ب گروه شکموها پیوستم... خخخخخ

اوه اوه از شب نگین ک دلم واسه خودم کباب میشه... همه نی نی ها خوابیدن نی نی ما تا خود شش صبح گریه کرد... بعد حالا مامان گیر نده کی گیر بده... فک کن اون هوا بخیه خوردم... مثلا مریضم حالا اون وسط مامان گیر داده ک شوهرت بهم آروم دست داد... واااااای کم مونده بود گریه کنم... گفتم مامان جان اومدی ب من برسی یا مریضم کنی... فقط گلایه کرد.

.

.

بعدش طفلکی مامانم خیلی خسته شده بود از شش صبح بامن بود نشسته نی نی بغلش خوابش میگرفت منم نگران میشدم ... میداد ب من میذاشتم کنار دستم انگار بچه آروم میشد راحت میخوابید باز مامانم نگران میشد برش میداشت...

پرستار گفت نی نی هایی ک شب اول بغل مامانشون میخوابن آرامش بیشتری بعدها خواهند داشت... تا صبح چند دفعه مامان علی رو برد بخش نوزادان اونام شیر داده بودن سیر شده بود باز یکم خوابید.

وااااای خسته شدم ایشالا دفعه بعد بقیشو میگم.

خدایا جونم خدای مهربونم این روزای قشنگو برای همه مهیا کن. آمین