هفته شلوغ پلوغ من

خب ....اممممم از کجا بگم؟!!

بذارین ی نگاه ب روزانه هام بندازم... آهان

سلاااااام...میدونم شاید کسی حوصلش نکشه بخونه ولی من واسه دل خودم مینویسم... خلاصه نویسی اصلا دوش ندارم.

آخرین سه شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه عید ب مهمونی و شام رفتن و شام دادن گذشت

.

.

.

جمعه همسری گفت بریم بیرون بگردیم... اول رفتیم شهریار براش شلوار لی خریدیم منم نصف پولشو دادم ب مناسبت روز مرد... آخه عشقم چیزی واسم نگیر تا صرفه جویی کنیم... آهان قبلشم رفتیم شهناز آبمیوه خوردیم... ولی پارک ممنوع پارک کرده بودیم و همسری نذاشت پیاده روی کنیم... منم میگفتم من دلم پیاده روی میخوااااااد آخه... ایشونم فرمودند عشقم خونمونو دیگه دوس نداااااری؟!!!

میگفتم چ ربطی داره الان ک تو تعطیلیته بهترین فرسته... بله درست حدس زدید من موفق  نشدم.

از اونجا عشقم گفت بریم جیگر بخوریم منم دلم میخواست از خونمون دورتر بشیم آخه جیگرکیه نزدیک خونمونه... گفتم نه من دوس دارم بریم ائل گلی غذا بخوریم... همسری هم وییییژ رفت ب سمت ائل گلی... ی قسمتش ترافیک بود دهشت غر میزد

گفتم خب خودت منو آوردی اینجا... الان غر میزنی دیگه بهم خوش نمیگذره دیگه ارزش نداره ک بخاطر من اومدی هااااا... دیگه غر نزد رفتیم اونجا غذا خوردیم و هوا ب قدری سرد بود ک نشد دور استخر قدم بزنیم و داشتیم ب یخ تبدیل میشدیم. خخخ

.

.

.

از شنبه روزامون شلوغ شد... طبق معمول روزای دیگه عید من و علی فندق ساعت یازده از خواب پا میشدیم صبحونه میخوردیم میخوابیدیم و دوباره ساعت یک با عشقم بیدار میشدیم میرفتیم پایین تا عشقم صبحونه بخوره و من و علی و مادرشوهر ناهار بخوره... حالا سانسور میکنم اون صبحهایی ک سر همسری فریاد برمیآوردم ک ای همسری بدان و آگاه باش ک دیر صبحانه خوردن باعث میشه من لاغرترشم و بعد عید ک میخوام با دوستام برم استخر بد دیده بشم. حالا لاغر فک نکنین مانکنما...قدم 168  و وزنم 63. ک معمولا 65 اینام ولی لاغر شدم.

خووووب داشتم مثلا شنبرو میگفتم... آهان تو تل با همکلاسیای دبیرستان داشتیم عکسای خانه امیرنظام قاجارو میدیدیم ک بعدش یکی از دوستامون رفت و اومد تشویق کرد مام بریم... منم دریک حرکت انتحاری با همسری و علی حاضر شدیم رفتیم... خیلی قشنگ بود...دنج بود...آرامش داشت.. کلی عکس انداختیم و هز موزه دیدن کردیم داشتیم برمیگشتیم من اون یکی دوستمو دیدم ولی چون دو دل بودم ک خودشه یا نه نرفتم جلو آخه تو ماشین بود گفتم در هر صوزت قراره تو استخر ببینمش

بعدش اومدیم خونه و مامان پشت تلفن گفت مگه واسه سیزده ک فرداش میشد با ما نمیاین باغ؟ منم گفتم نه خودمون میریم و علی سرما میخوره و اینا... بعدش همسری گفت چرا اونجوری گفتی ...ما خودمون میریم بیرون باز علی میتونه سرما بخوره و فلان و فلان...بحث کردیم... بعدش ناراحت شد که چرا انتظار دارن اونا هرجا باشن ما بریم اونجا...کلا میگفتا تو همه مناسبتا 

.

شب من داشتم اتاقو مرتب میکردم دیدم طلاهای علی نیست... واااای همه جارو گشتم آخرشم دیدم انداختمشون لای پرونده های بهداشتش:)))

یک ساعت بعد علی رو حموم کردیم ک یهو عشقم گفت انگشترم کو...تو دستم نیست... انگشتر عقیقی ک یادگاری پدرش بود... کف خونه و حمومو همه جارو نگا گردیم نبود... بعدش همسری هی ناراحت میشد ک واسه سه تیکه طلای علی همه جارو گشتی الان واسه من کاری نمیکنی ... میکفتم بابا من گشتم چند دفعه بگردم... آخرش هر دومون دپرس بودیم ک نصف شب همسری از کنار تختمون پیداش کرد درحالیکه اونجارو دوتایی گشته بودیم. منم گفتم عوضش کلی سوره نصر خوندم تا بالاخره پیدا شد و عشقمم کلی خوشحالید. راستی شامم عشقم تو حیاط جوجه کباب کرد کلی کلی چسبید چون واسه درست کردن کباب پز کلی زحمت کشیده بود.

.

.

.

و آمااااا یکشنبه روز سیزده بدر تا لنگ ظهر خوابیدیم هی عشقم اومدم بالاسرم ک پاشین ببرمتون بیرون... زود باشین پاشین... ما هم شال و کلاه کردیم و مادرشوهرم برداشتیم رفتیم ی جای عالی...دنج...خوش آب و هوا... ک کلی توش پرورش اسبم داشت... ولی خب همسری انقد عجله کرد ک هیچی ورنداشتیم حتی فلاسک... ولی خب منم دوس داشتم مثل بقیه چادر میزدیم و غذا میخوردیم ولی نمیدونم چزا همسری این حسو نداشت... البته ک باغ بابام اینا از اونجا خوشگلتر بود.

ی جاییرم باز پیدا نکردیم ک چیزی بخوریم... برگشتیم خونه باز عشقم تو حیاط جوجه کباب کزد و نوش جان کردیم. آهان اونجاییم ک رفته بودیم آرپا دره سی بود اسمش...آرپا یعنی گندم و دره هم ک همون دره هست...البته گندمی در کار نبودااا

در حین خوردن ناهار تو پایین بودیم ک شوهره خواهرشوهر2 اومد و گفت زنم دلش برا علی تنگ شده منم علیرو دادم باباش ک ببره عمه شو ببینه ...همسری برگشت بدون علی.. گفت با ماشین رفتن بیرون علی رم بردن...منم کلی ناراحت شدم..چون ی بار ک با بابام اینا رفته بودیم بیرون خواهرم علی رو برد ماشین خودشون و همسری کلی ناراحت شد ک اینجوری نگران میمونیم الان کوچیکه بچه احساس ناامنی میکنه

منم وقتی اونروز همسری تنها اومد تو دلم گفتم چطور انروز اونجوری شد... همسری هم زود فهمید تو دلم چی میگم هی داشت توجیه میکرد ک علی اصلا گریه نکرد داشت کیف میکرد و اینا.

شاید بنظر شما این موضوع کاملا مسخره و چرت باشه...ولی خب بین من و عشقم قانونهایی هست ک باید واسه هر دو طرف فامیل اجرا بشه و تبعیضی در کار نباشه.

شامم عشقم تخم مرغ سیب زمینی آبپز کزد خوردیم.خ خوشمزه شده بود خیلی.

.

.

دوشنبه ...ناهار رفتم خونه مامانم و عشقم اومد دنبالمونو برگشتیم.

.

.

عشقمم سر درد گرفته بود شدید... منم دندونمم درد میکرد بعد دلمم کلی پر بود ولی نمیخواستم درد و دل کنم چون حوصله بحث نداشتم. آخه همسری از اول ازدواجمون قرار گذاشته بامن ک هر چی تو دلم باشه بهش بگم تا رو هم.تلمبار نشه و قاطی کنم... و عقده ای بشم.

ولی دیشب نمیخواستم بگم... لج میگردم مثلا.

آخرش دیدم نمیشه عشقم پشت میز اتاقش بود رفتم گفتم بیا پیش من باهات درد و دل کنم... اومد و من اینارو گفتم.

1.  چرا مامانت عید دیدنی خونه مامانم نیومد و این دومین ساله و مادر منم اینو ی جور احترام نذاشتن ب عروس ک منم میدونه و من کلی ناراحتم... 

گفت: وسطای عید ک قرار بود بریم بعدش هر دومون یادمون رفت هم من هم عشقم و الان موندیم... همسری گفت آخر هفته میریم. ولی بنظر مامانم ارزشی نداره الان رفتن.

2. من ک ناهار رفتم خونه مامانم اینا برگشتیم شامم رفتیم پایین...حالا من یک ساعت با مادرشوهرمم ولی بمن چیزی نکفت... همسرم ک اومد گفت خواهر1 فشارش رفته بود بالا پسرش اومد فشارسنجو برد...حالا فشارسنج کجا بود؟ بالا خونه ما...باز حالا ب روشم نمیاره مادرشوهرم ک اومدم از خونتون ورداشتم... عشقم گفت فشار سنج بالا بود چجوری برداشتی... گفت اومدم گشتم پیداش کردم

من ناراحتم ک بدون اجازه اومدن خونمون... درسته خونه پسرشه ولی وقتی من هر دفعه بیرون رفتنی کلیدو از رو در برمیدارم یعنی دوس ندارم کسی بیاد خونم دیروز کلیدو برنداشتم و اینطوری شد...حتی شده چند دفعه بیرون بودیم و اومدم دیدم مادرشوهرم خونمون  تمیز کزده...دستش درد نکنه اما من ناراحت میشم

من حتی اجازه نمیدم مادرم بیاد لباسامو جمع کنه یا مادرم ی بار نشده کشوی لباسامو باز کنه...اونوقت مادرشوهرم راحت میگه نفهمیدم لباسا تمیزه یا نه وگرنه میذاشتمش سرجاش.

شاید من ی چیزی خونه دارم ننیخوام کسی ببینه حتی مادرخودم.

تو این موضوع همسری میدونه چقد اذیت میشم ولی سعی میکنه توجیه کنه ک مثلا مادر من الان میگه خونه پسرمه و فلان

شاید اینم بنظر خیلی از شماها مسخره بیادولی من نمیتونم هضمش کنم و ... بیرون رفتنی هی فکر و خیال میاد تو ذهنم ک ممکنه کسی خونم باشه 

عشق من یک دنیا ممنونتم ک هستی

ادامه اسفند 95

نمیخوام ذره ای از خاطراتم بمونه حتی اگه خواننده ای نداشته باشم

آخرین شنبه 95 کادوی روز زن مامانو بردیم دادیم و از اونجا رفتیم واسه علی لباس عید بگیریم... ی پیرهن چهارخونه با پاپیون  و ست جلیقه شلوار مشکی... واسه عشقمم کمربند گرفتیم... خیلی خوش گذشت ولی شب ک برگشتیم خونه یادم نمیاد سر چی دلخوری بینمون پیش اومد شدید... خیلی شدیدااااا.

. ...

گریه کردم آروم شدم... بعدش یواش یواش دوس شدیم... عشقم برام طالبی خورد کرد خوردم... تا صبح بیدار موندیم رفت کله پاچه خرید خوردیم... کلا ناراحتیای ما خیلی زیاد طول نمیکشه .. ما از اول زندگی بهم قول دادیم ک قهر نخوابیم و هیچوقت جدا نخوابیم... شده شبی ک شدید از هم ناراحت بودیم ولی این قولمون باعث شده آشتی کنیم... بگذریم

دوشنبه... ک روز عیدم بود تا لحظه تحویل سال دوتایی خونرو تمیز میکردیم... ولی باز ی تیکه ظرف کثیف تو سینک مونده بود... سر تحویل سال علی و عشقمو مادرشوهر لباس نو پوشیدن منم عین کلفتا با تاب شلوار خونگی بودم ت  عکسا افتضاح افتادم... بعدش حاضر شدیم رفتیم عید دیدنی... سال اولیه ک ب خواهرشوهرها هم عیدی میدیم.

آهان هفت سینمم صبحش چیدم ولی شش تا سین داشتم. خخخ

ماهیم نذاشتیم..چون ی جایی خوندم ک نوشته بود تو ایران باستان تو هفت سین ماهی نمیذاشتن و رسمش از کشور خارجی اومده..

تا چهارشنبه رفتیم عید دیدنی ...

.

..صبح پنجشنبه ساعت 3 راه افتادیم تهران... ولی اولای آزادراه برف بارید برگشتیم و ظهر ساعت دو اینا حرکت کردیم... مادرشوهرمو علیم پشت نشسته بودن... دستش درد نکنه کلی با فندق بازی کرد... شب رسیدیم تهران خونه خواهرشوهر 5 ...  

.

.

.

تو راه میترسیدم مثل دو تا مسافرت قبلی همسری رو ناراحت کنم... آخه من سر پنجره بستن خیلی غر میزنم چون هم زود سردم میشه برعکس عشقم هم میترسم علی کوچولو سرما بخوره ک اونوقت بیچاره میشیم... دختر خوبی شدم و اصلا اعتراض نکردم عشقمم خودش هوامو داشت تا اونجا هم فقط آهنگ گوش کردیم تو زنجانم ناهار خوردیم خیلی چسبییبببد خیلی...

شب رسیدیم شامو خوردیم و یکشنبه با اونا برگشتیم...اونجا بودنی توچال و پل طبیعت رفتیم خیلی عالی بود هم محیط هم هوا... کلی پیاده روی کردیم... کلا من و همسری تصمیم گرفتیم چند سال دیگه بریم تهران... شغل و رشته همسری جوریه ک تو تهران طرفدار بیشتر داره و بیشتر پیشرفت میکنه.

با اینکه الان مدیر پروژه است چند ساله و کلی رزومش کلی پروژه کار کرده ولی میخواد باز رزومشو قوی کنه تا از اینجا بریم...

کلا من و عشقم از اولش میگفتیم محاله بذاریم علی تو تبریز ادامه تحصیل بده... من میگم تحصیلات دانشگاهیشو بفرستیم خارج بخونه البته اگه مثل الانش باهوش باشه.. اگرم نرفت حداقل تو بهترین جای کشورمون درس بخونه.

... چون بنده دیگه خانوم مقتصدی شدم و تو مسافرت جو نمیگیرتم کلی پول خرج کنم ... فقط پول غذا و گردش دادیم و وقتی  رفتیم خرید لباس عشقم گفت هر چی دوس داری بردار منم فقط ی مانتو خریدم همسریم ی تیشرت ک رنگ دوتاشم طوسیه.. گفتیم اینم بمناسبت دومین سالگرد عقدمون ک 25 فروردینه.

آخه ولنتاینم عشقم برام کلی چیز خریده بود.

النگو...خرس...قفس شکلات...گل...شمع 


روز زنم بلوز مجلسی خرید برام

به به چقد مناسبت. خخخخ

یکشنبه.... صبحش ک رسیدیم شبشم خواهر شوهر 1، 4 و 5  رو شام دعوت کردم. 

دوشنبه... رفتیم عید دیدنی  و شام مهمون خواهرشوهر 3.

امروزم میریم عید دیدنی و فردا هم روز مهمون اومدن ب خونه ماست. آخ جووووون

.

.

.

.پ.ن: این مسافرت دومین مسافرت ما با ماشین خودمون بود... دو تا دیگه با هواپیما بود و یکیشم با قطار... ولی این یکی خیلی خیلی خیلی برام لذتبخش بود...همش استرس داشتم نکنه عشقم کم بهم اهمیت بده نکنه باز ناراحتش کنم نکنه باز لج کنم.. ولی خداروشکر خداروشکر عااالی بود... اونجا ک بودیم خودمون دوتایی با علی میرفتیم گردش کلی باهم حرف میزدیم برمیگشتیم... عشقم خیلی هوامو داشت فقط شبا علی چون جای خوابش عوض شده بود نمیخوابید منم ناخواسته حرصمو سر عشقم خالی میکردم همون لحظه هم پشیمون میشدم.