صبح رفتم آرشیومو خوندم ک ببینم پارسال اسفند چیکار میکردم
تازه اسبابکشی کرده بودیم
باردار بودم
و روابطمون با خونوادم قمر در عقرب بود
.
..خب بریم ببینم این چند روز چیکارا کردم
شب پنجشنبه علی فندقم دستشو کرد تو چایی باباش و دست تپلش سوخت...ی ظرف آب آوردیم و دستشو کردیم تو آب خوب شد حالا هی ول کن نیست با دستاش محکم میزنه تو آب و هممون خیس میشیم...آبش ک تموم میشه عصبانی میشه و باز آب میریزیم.
.
.
پنجشنبه... رو آیفونی نمدی واسه مامانم درست کردم و رفتیم مراسم. یکی از فامیلهای همسرم خانم سی و پنج ساله تقریبا، ایست قلبی شده بود. دو تا پسر داره ک ابتدایی میخونن. خیلی خیلی خیلی هممون ناراحت شدیم.
.
.
جمعه... فقط خوابیدیمو و ادامه مراسم و خونه تکونی... وقتی رفتیم شام ی زن فضول انقد گیر داد بهم... میگفت:
یکم از سس بده پسرت بخوره
هیچیش نمیشه
ما از هر غذایی سر سفره بهش میدیم
چند ماهشه
چرا غذا کمکی نمیدی
و
و
و
منم فقط نگاش میکردم ک یعنی فضولی بسه.