یکم از خرده کاریای خونه تموم شه دوستامو میخوام دعوت کنم بیان..از ی طرفم میگم بذارم بعد بدنیا اومدن نی نی بیان..کلا دلم جمع دخترونه هم میخواد اونم ن با هر کسیا...
مامانم میگه چرا دکترت معروف نیست ب هر کی میگم نمیشناسدش.. منم میگم مامان خودتم میدونی دکترای نازایی معروفند ن دکترای معمولی در ضمن من خودم دیدم چند نفرو عمل کرده و کارش عالیه.
و اما ماجرای جیگر سوخته:
امروزوقت دکتر نی نی بود... دکتر قبل عید گفته بود دفعه بعد برات آزمایش مینویسم و اینکه از ماه یازدهم (بهمن) هم سونو نتوشته واسم..قبلش با علی هماهنگ کردیم ک چیزی راجع ب سونو نگیم ب دکتر و اگه خودش صلاح بدونه مینویسه... ولی من دوس داشتم نینیمو ببینم تا شارژتر شم... اما دوتایی ب تفاهم رسیدیم ک راجع ب سونو چیزی نگیم
رفتیم مطب طبق معمول کنترل.:ی پماد واسه ترکای شکمم داد... فشارم ده بود..وزن 70.
صدای قلب نینیمو ک شنیدم دیگه هوش از سرم پرید و از من اصرار ک بنویسه آزمایش... انقد ذوق زده بودم نفهمیدم ک علی گفت بذار بمونه دفعه بعد اونم با دکتر موافق بود..دکترم میگفت بمونه دفعه بعد
کار زشتی کردم رو حرف علی حرف زدم چون واقعا صلاحم نبود برم آزمایش...دکتر دید زیاد اصرار دارم گفت ده روز دیگه برو... اگرم ب حرف علی گوش میدادم مطمئنا خودش میگفت ب دکتر ک بنویس ولی من خاک ب سر منگول دیوونه ک اون لحظه تو هوا بودم انگار ناخودآگاه علی رو ضایع کردم... الان انقد عذاب وجدان گرفتم.من اصلا متوجه حرف زدن علی نشدم...
بعدش تو راه علی داشت میگفت ک ازم ناراحته (چون همیشه با حرف زدن همه چیرو حل میکنیم) منم یهو گفتم خوب کردم بدن خودمه و فلان فلان دیگه خجالت میکشم بگم... تا بازار ک تو مسیرمون بود ساکت بودیم...بخاطر ترافیک ماشین نبرده بودیم ... بعدترش علی گفت ک دیدم ساکتی میخواستم تو کوچه بغلت کنم...منم میگفتم...چرا آخه چرا بغلم نکردی زود باهم حرف میزدیم من کلی خوراکی میخریدم... میگفتم بریم بگردیم آخه ما همیشه شبا میریم گردش امروز ک روز بود دوس داشتیم بگردیم ولی هر دو ساکت بودیم.
.. رفتیم عشقم برام آب پرتقال خرید نوشیدم خودشم معجون...بهله شکمو هستم آخه... جیگرم خرید تا بیاریم خونه بپزیم... تماما اینا تو سکوت بود
حالا اومدیم خونه علی جینگول پینگول اومد پیشم ک سر ب سرم بذاره با هم حرف بزنیم ک من صورتمو برگردوندم انگشتش رفت گوشه چشمم...منم ک دلم پر بود یکمم بارداری یجوریم کرده زدم زیر گریه...حالا من عین بچه ها میگریم..خخخ... و علی میگه عشقم چیشد من ک کاری نکردم... انقد صحنه خنده داری بود... بیچاره علی از تعجب فقط کم مونده بود شاخ دربیاره...
در طی این پروسه هم جیگر رو گازه تا بپزه...همسری عزیزم دونه دونه ریزش کرده بود قربونش برم...گفتم علی بو میاد انگار جیگر سوخت... آقا جزغاله شده بود و من شدید عذاب وجدان گرفتم: ک همسری تو این همه زحمت کشیدی خردش کردی شاممون سوخت...پولمون هدر رفت اونم گفت فدای سرت... من برای شام علی گوشت پختم علی هم بقیه جیگرا ک تو یخچال بودو برام کباب کرد خولدیم کلی چسبید بهمون.
کلی از هم معذرتخواهی و دلجویی کردیم. علی جانم بازم معذرت میخوام مرد من. شرمنده