مادرانه من برای علی فندقم

از صبح ک بابا میره سرکار خوابم نمیگیره...لگد میزنی ک گرسنمه منم بهت صبح بخیر میگمو دست ب کار میشم... بعد ناهارم تا 8 میخوابمو پا که میشم شروع ب پختن ماهی و برنج مبکنم...یه بشقاب میبرم پایین میدم ب مامان بزرگت بهم آجیل میده میام دراز میکشم میخورم... یادم میره ک امروز باهات حرف نزدم... دستمو میذارم رو شکمم یکم تکون میدم میگم : علی مامانم خوابی پسرم با مامان بازی کن گلم مامان کیف کنه...من شکممو ماساژ میدمو قربون صدقت میرم و توهم ک انگار منتظر ترانه مادری بودی شروع به بازی و چرخیدن میکنی..
.
.
ناخودآگاه اشک شوق و خوشحالی و دوس داشتنته ک یواشکی از رو چشمم سر میخوره رو گونمو میخندم... مادر بودن محبت خدادادی دارد... جواب عکس قلب مامانمو فردا میدن گفتن چون بدنت اشعه داره دو روز نباید ب خانم باردار نزدیک بشی. ایشالا ک طوریش  نیست.

جگر را سوزاندم!!!

یکم از خرده کاریای خونه تموم شه دوستامو میخوام دعوت کنم بیان..از ی طرفم   میگم بذارم بعد بدنیا اومدن نی نی بیان..کلا دلم جمع دخترونه هم میخواد اونم ن با هر کسیا...

 مامانم میگه چرا دکترت معروف نیست ب هر کی میگم نمیشناسدش.. منم میگم مامان خودتم میدونی دکترای نازایی معروفند ن دکترای معمولی در ضمن من خودم دیدم چند نفرو عمل کرده و کارش عالیه.

و اما ماجرای جیگر سوخته: 
امروزوقت دکتر نی نی بود... دکتر قبل عید گفته بود دفعه بعد برات آزمایش مینویسم و اینکه از ماه یازدهم (بهمن) هم سونو نتوشته واسم..قبلش با علی هماهنگ کردیم ک چیزی راجع ب سونو نگیم ب دکتر و اگه خودش صلاح بدونه مینویسه... ولی من دوس داشتم نینیمو ببینم تا شارژتر شم... اما دوتایی ب تفاهم رسیدیم ک راجع ب سونو چیزی نگیم
رفتیم مطب طبق معمول کنترل.:ی پماد واسه ترکای شکمم داد... فشارم ده بود..وزن 70. 
صدای قلب نینیمو ک شنیدم دیگه هوش از سرم پرید و از من اصرار ک بنویسه آزمایش... انقد ذوق زده بودم نفهمیدم ک علی گفت بذار بمونه دفعه بعد اونم با دکتر موافق بود..دکترم میگفت بمونه دفعه بعد
کار زشتی کردم رو حرف علی حرف زدم چون واقعا صلاحم نبود برم آزمایش...دکتر دید زیاد اصرار دارم گفت ده روز دیگه برو... اگرم ب حرف علی گوش میدادم  مطمئنا خودش میگفت ب دکتر ک بنویس ولی من خاک ب سر منگول دیوونه ک اون لحظه تو هوا بودم انگار ناخودآگاه علی رو ضایع کردم... الان انقد عذاب وجدان گرفتم.من اصلا متوجه حرف زدن علی نشدم...
بعدش تو راه علی داشت میگفت ک ازم ناراحته (چون همیشه با حرف زدن همه چیرو حل میکنیم) منم یهو گفتم خوب کردم بدن خودمه و فلان فلان دیگه خجالت میکشم بگم... تا بازار ک تو مسیرمون بود ساکت بودیم...بخاطر ترافیک ماشین نبرده بودیم ... بعدترش علی گفت ک دیدم ساکتی میخواستم تو کوچه بغلت کنم...منم میگفتم...چرا آخه چرا بغلم نکردی زود باهم حرف میزدیم من کلی خوراکی میخریدم... میگفتم بریم بگردیم آخه ما همیشه شبا میریم گردش امروز ک روز بود دوس داشتیم بگردیم ولی هر دو ساکت بودیم.
.. رفتیم عشقم برام آب پرتقال خرید نوشیدم  خودشم معجون...بهله شکمو هستم آخه... جیگرم خرید تا بیاریم خونه بپزیم... تماما اینا تو سکوت بود

حالا اومدیم خونه علی جینگول پینگول اومد پیشم ک سر ب سرم بذاره با هم حرف بزنیم ک من صورتمو برگردوندم انگشتش رفت گوشه چشمم...منم ک دلم پر بود یکمم بارداری یجوریم کرده زدم زیر گریه...حالا من عین بچه ها میگریم..خخخ... و علی میگه عشقم چیشد من ک کاری نکردم... انقد صحنه خنده داری بود... بیچاره علی از تعجب فقط کم مونده بود شاخ دربیاره...
در طی این پروسه هم جیگر رو گازه تا بپزه...همسری عزیزم دونه دونه ریزش کرده بود قربونش برم...گفتم علی بو میاد انگار جیگر سوخت... آقا جزغاله شده بود و من شدید عذاب وجدان گرفتم: ک همسری تو این همه زحمت کشیدی خردش کردی شاممون سوخت...پولمون هدر رفت اونم گفت فدای سرت... من برای شام علی گوشت پختم علی هم بقیه جیگرا ک تو یخچال بودو برام کباب کرد خولدیم کلی چسبید بهمون.
کلی از هم معذرتخواهی و دلجویی کردیم. علی جانم بازم معذرت میخوام مرد من. شرمنده

روز الناز

اممممممم..... بله درست حدس زدید من حالم خوبه و دیگه ناراحت نیستم... بعد اونروز مامانم شدید حالش بد شد و من رفتم دیدنش دلم براش سوخت و قرار شد روز مادر با علی ببریمش دکتر و کادوشم بدیم...رفتیم اونجا حالش نسبت ب روز قبلش خیلی خیلی خوب بود و هی با علی بهم تیکه مینداختن... علی گفت شما چیزیت نیست مامانم گفت اگه شما حرصم ندین خوبم بعدش ادا درآورد ک مثلا متوجه نشده اشتباهی مارو گفته.
خیلی جالبه امسال اولین سالیه ک من هم مادر شدم هم خانوم خونه... سال قبل فردای روز مادر عقدمون بود رفتیم برا من بلوز خریدیم برا مامانا هم روسری خریدیم یه کیکم واسه مامان من گرفتیم...
 و امسال رفتیم برای من یه پیرهن مجلسی خوشگل تا زانو و یه لباس بارداری خوشگلتر خریدیم و از اونجا رفتیم جلالی شام خوردیم آی چسبید ک نگوووو... یه تی شرتم برا همسری و با چند تا کتاب ویولن و یه جلیقه و سرهم برا نی نی گلمون خریدیم... علی هر چقد اصرار کرد چیز دیگه ای بخرم گفتم کافیه عشقم مرسی.
.. واقعا خداروشکر میکنم ...من همیشه قبل ازدواج به بعضی اطرافیانم ک نگا میکردم میدیدم مثلا شوهرشون بهشون پول تو جیبی میده گاها نمیده تحریم میکنه لباس با زور و اصرار میخره برا زنش.. و من همیشه نگران بودم چون جوری بودم ک از بابامم پول نمیگرفتم تا خودش بهم بده...خداروشکر علی مثل اون مردا نیست... پول تو جیبی تو خونه عشق ما معنی نداره هر کی هر چقد دوس داشت میتونه خرج کنه ...من ی دفتر دارم هر چی خرج کنیم توش مینویسم و ماهانه درمیارم...خداروشکر من تا حالا یه بارم نگفتم فلان چیز لازممه میخوام قبل من علی گفته بریم برات وسایل بخریم.
واااااای چقد حاشیه رفتم... خولاصه علت گریه من چند روزو پیشو کشف کردم... بسوزه پدر عشق ک با آدم چه میکنه... بخاطر برخی مسائلی ک واسه یکی از عزیزانمون افتاده همه فامیل طرف علی و ما دپرسیم تو اوج خوشحالی یهو دیدی غمگین میشیم...چند روز قبلم علی شدید مشغول پیگیری کارای اون عزیزمون بود و من احساس کمبود داشتم دنبال بهونه میگشتمو گریه میکردم تا اینکه فهمیدم کمبود محبت همسری پیدا کردم... به علی گفتم و اونم کلی کلی کنارم بود و آرومم کرد و دلداریم داد.
.نمیخوام تبلیغ کنم یا منفی حرف بزنم ولی فقط یدونه بغل علی آرامش دنیارو به من میده همین ک کنارش باشم و نفساش بهم بخوره خوب خوب میشم. الان خوب خوبم.... بخاطر عزیزمون نرفتیم سیزده بدر عوضش علی جونم برام تو حیاط مرغ کباب کرد هر چی از خوشمزگیش بگم کم گفتم خیلی ی  ی ی خوشمزه بود.
 مامانم باز انگار دنبال بهونه میگرده ولی من اصلا اجازه نمیده حتی حرفشم بزنه. تا کی میخواد اینجوری کنه!!! خدا همشونو حفظ کنه.

الناز قاطی پاتی

نمیدونم چمه...دوبار همینجوری اشک از چشمام اومده دلم میخواد گریه کنم ولی چراشو نمیدونم... حال روحی خوبی ندارم... از ظاهرم معلوم نیست ولی خودم حس میکنم فندقم وزنش زیاد شده خوابیدنو راه رفتن برام سختتر شده...از جام پاشدنم ک دیگه نگو...خوبه زیاد گنده و پف پفی نشدم وگرنه کارم زار بود. مثل آدمای معمولی روزی یه عالمه  پا میشینم میشینم انگار چون گنده نشدم علی باور نمیکنه که از زمین پاشدن چقد برام سخته. بعضی وقتام ک میگم سختمه خودت پاشو منو بلند نکن حس میکنم تو دلش فک میکنه دارم خودمو لوس میکنم و این اذیتم میکنه.
ده فروردین وارد ماه هفتم میشم...چ زود گذشت...مامانمم ک بیچاره خونه خودشو تمیز کنه کلیه واسش... الانم ک دارم مینویسم علی پیشم خوابیده منم ولو شدم رو تخت بلکه خوابم بیاد ولی زهی خیال باطل دیشبم به زور خوابیدم.. الان گریمم میاد.بدنم انگار تب کرده باشه گرمه. میخوام همه ناراحتیمو سر علی طفلی خالی کنم... بیچاره علی چقد نازمو بکشه آخه شایدم من پر توقعم!!!!
راستش ی قسمتشم مربوط ب عملم و سختیای بعدشه ک فکرمو مشغول کرده.
.
.
.
پ.ن1: علی عزیزم منو برد بیرون و جگر زدیم ب بدن و یکم گشتیم خیلی چسبید...کلی حالم بهتر شد. 
پ.ن2: اومدیم ناهار خونه بابااینا بعد یه هفته، باز مامانم حرفایی زد ک ناهار از گلومون پایین نرفت...بعدش انتظار داره زود زود بیایم پیششون. منم پیش علی شرمنده میشم جلوش نمیتونم با مامان بحث کنم ک روی مامان باز میشه تو آشپزخونه هم بهش گفتم اضافی نگه ولی اخلاق بدشو مگه میتونه ترک کنه. قبل اومدنم باهاش بحث کردم و خط نشون کشیدم ک دیگه نمیام ولی میدونم همون آشو همون کاسه.... انگار هیشکی نمیفهمه این وسط بیشترین و سنگینترین فشار رو منه نه علی نه مامان... از ظهرک اونجا بودیم تا الان حس میکنم سرم میترکه فشارم رفته بالا و نی نی هی هی لگد میزنه ... خیلی سعی میکنم آروم باشم تا نی نیم طوریش نشه.