حس من

پست قبل 22 تا بازدید کننده داشتم... پنج تا نظر

من یه مدت تقریبا از ماه نهم بارداری تا همین چندماه پیش عضو نی نی سایت بودم... فقطم بخاطر دو سه تا تاپیکش میرفتم سایتش... یکی همسرداری... یکی روشهای جذاب برای زندگی... یکی هم راجع ب قانون جذبو انرژی مثبتو شکرگزاری سر میزدم و واقعا این موضوع آخری خیلی رو من اثر داشت ولی متاسفانه تو بیانش مشکل دارم ولی همسری هر از گاهی چیزی از حرفام میفهمه... کتاب محدودیت صفر و ارتباط با خدا و هنر زن بودن و قدرتو خوندم... عالی بودن.

خب اینارو چرا گفتم؟؟ گفتم ک یادم بمونه از حس شکرگزاری نیام بیرون... گفتم ک قدر خوشبختیمو بدونم... متاسفانه نمیتونم اینجا توضیح بدم این موضوع هارو چون حتما مخالفایی پیدا میشن... فقط مینویسم تا تخلیه شم..

الان دفتر شکرگزاریمو برداشتم و توش نوشتم... از همه چی... حس کردم زیر دوش آبم و تمام حس های منفی شسته میشه و میریزه پایین و میره... سبک میشم... تمرکزم برای درس زیاد میشه... من میرسم ب اون چیزی ک میخوام و شکی درش نیست.

خونرو باید فردا مرتب کنم وقتایی ک نامرتبه من بهم میریزم و تمرکز ندارم واسه درس

تو این یکماه هر هفته یکدفعه عشقم بمن گوشزد کرده ک خونرو تمیز کن... میدونین تمیز ک کثیف نیست... فقط ریخت و پاشه... بعدشم منم الکی ناراحت شدم ک ب پسرک برسم درسم بخونم... خونه جمع کنم باید از درس بزنم و همسری هم میگه نخیر باید برنامه بریزی ولی نمیشه بابا نمیشه... میفهمی!!! خخخخخ


غذام ک حرفشم نزنید ناهار هیچوقت درست نمیکنم هر چی یخچال باشه یا از شام بمونه میخورم یا عشقم ناهار برام میاره یا زود بیاد اگه میپزه برام البته گفته ب هیشکی نگم... شامم ک از هفت شب هفته سه یا چهار دفعه میپزم و عشقم گفت اصلا غذا پختن مهم نیست حلش میکنم ولی خونه باید تمیز باشه... الان خیلیاتون تو دلتون میگید... واه واه دختر پس تو تو خونه چیکارا میکنی؟!!!

والا تو خونه ما هیچ چیزی وظیفه هیچکس نیست... شستن ظرفها هر کی دوس داشت و وقت داشت... غذا پختنم همینطور و ایضا غذای حاضری... لباس تو ماشین انداختن و شستن سرویس بهداشتی و حتی خونه جمع کردنم شریکیه ولی چون همسری حوصلش نمیکشه میگه این دیگه کار خودته... اینا زوری نیستا... قانونم نیست... همینجوری از اول زندگیمون این مدلیه و همسری خودشم دوس داره

و اینکه عشقم میبینه من کمک ندارم واقعا اسباب کشی کردیم وقتی شش ماهه باردار بودم خودمو همسرم فقط... مهمون میاد میره... کار عید... مریضی خودم و پسرک باز من و عشقم... بعد تولد پسرک دید واقعا دست تنهام و جقد ب مامانم اصرار نیومد... من علیرو بدون کمک بزرگ کردم و واقعا هم سخت بود خیلی سخت.

خب عاقا کجا بودیم...آهان گفتم ک تو این یکماه چهار بار عشقولی ب من گوشزد کرد ک خونرو مرتب کن... والا من دیشب خونم دسته گل بود ولی امروز انگار بمب ترکیده... بعدش منم هی ابراز ناراحتی کردم ک من اصلا درس نمیخونمو تو حمایتم نمیکنیو فلان فلان و در یک حرکت انتحاری کتاب 388 صفحه ایمو که 260 صفحشو خونده بودم با کمال اشتیاق بردم گذاشتم قفسه کتاب و باهاش وداع کردم... خوش و خرم اومدم ک همسری همسری میخوام بشم کدبانو همیشه خونه تمیز همیشه غذا حاضر ولی درس تعطیله... گفت ن نمیشه... هی گفت من قبول نکردم...

رفتم با کمال میل براش چایی بیارم... دیدم ی شاخه گل رز از رزای گلدون رومیزش برداشته گذاشته لای کتاب و میگه تقدیم با عشق... بگیر بخون و تلاش کن. با ی نگاه خوب و خواستنی ک دلم نیومد قبول نکنم

این برای من ی دنیاااااا خوشبخته

طی بحثهای مکرر من با بابا ک گفتم واسطه نشن دیگه خبری نبود مامان در یک حرکت انتحاری زنگ زد و معذرت خواست... بچه ها سوتفاهم نشه... فک نکنین من فقط منتظر معذرتخواهی بودمو تمام ن اصلا...من فقط خواستم حریم زندگیم مشخص تر بشه... ب استقلالش توهین نشه... حرمت این زوج حفظ شه... درک کنن که این خونواده نوپا واسه خودش برنامه های کوتاه و دراز مدت داره و تمام سعیشو میکنه تا ب هدفاش برسه... بفهمن ک لزومی نداره سبک زندگی ما مثل اونا یا بعضیا باشه...  درک کنن ک ما دوس داریم از حالمونم لذت ببریم و برای آینده تلاش کنیم نه اینکه از حال بخاطر آینده بگذریم... درک کنن ک هر خونه ای قانون مخصوص ب خودشو داره و و و ..... خب طولانیه نمیشه همرو نوشت.

بعدش همسری گفت برو خونشون... من و  علیم آماده شدیم بابا اومد دنبالمون رفتیم خونه ناهار و عصر دوباره با بابا برگشتیم.

.

.

خب چند تا دلخوریم از پدرم دارم... تو این سه هفته نکرده یه خبر از دومادش بگیره..... یا مثلا این خواهر ما بچه نیست ک 22 سالشه از اونم خبری ندارم. اه بگذریم

علی کوچول موچولو شدید سرفه میکنه. هی میگم مادرت بمیره... مادرت بجات مریض شه پسر گلم... رفتیم براش وسایل هوش و آموزشی مناسب سن خودش خریدیم... هر ماه باید بریم ی چیز جدید بخریم ک ب هوشش کمک کنه و الکی پلکی بزرگ نشه... فقط ایراد اینجا بود ک من کل بچه های طرف مامانم و حتی خودم تا پنج شش سالگی فارسی حرف زدیم و وقتی کاملا مسلط شدیم دیگه ترکی حرف زدیم ک اونم ناخودآگاه یاد گرفته بودیم ولی خب این دو زبونه بودن باعث میشد بجه ها یکم دیر زبون باز کنن... البته تنها دلیلمونم بخاطر درس و مدرسه بود ک ب مشکل نخورن بچه ها.

منم میخواستم اینطوری شه ولی اون آقاهه کمک آموزش ک ازش اون اسباب بازیهای هوشو خریدم توصیه اکید کرد ک ترکی یادش بدین... علی الان اینارومیگه... مامان و بابا و علی و چند تا کلمه بی ربط ک گفت اگه تک زبانه بود خیلی چیزای دیگه هم میگفت... علی الان ده ماهشه... آهان ی دلیل دیگم اینکه دوست همسری ک باباش دکتر علی هم هست گفت بجه هایی ک تو کودکی فارسی حرف میزنن و میبینن اطرافیان ترکن احساس غریبی و تنهایی میکنن. خب من قرار بود تا زمانیکه بره مدرسه بگم فارسی حرف برنه و بعدش راحت زبون خودمون ولی نشد.... الان تا وقتی ترکیک خوب حرف زد تک زبانه میشه و بعدش یواش یواش باهاش فارسی صحبت میکنم. هر چند خیلی برام سخته!!!!




پنجشنبه رفتیم خونه خواهرشوهر 2 ... اینا از بس مهربونن آدم دلش نمیاد برگرده خونه... میدونین ک من پنج تا خواهرشوهر دارم ک یکیش تهرانه... یادمه ی بار تو بارداریم هر روز خونه یکیشون دعوت بودم دیگه کیف میکردم هی میخواستم برم خونشون... عشقم گفت'' عزیزم خونه اومدنت نمیاد؟؟ من صبحها میرفتم ناهار میخوردیم ...عشقم میرفت خونه لباس عوض میکرد میومد پیشمون بعد شام برمیگشتیم... واقعا تو مهمون نوازی بی نظیرن... باور میکنین از وقتی عقد کردم سر جمع ده دفعه ظرف نشستم تو خونه پنجتاشون... نمیذارن اصلا کمک کنم... ولی خونه مادرشوهرم دیکه پیره و تنها وقتی باهمیم کلی کمکش میکنم... خلاصه پنجشنبه رفتیم خونه خ ش 2 و عصر دخترش و من و علی ماشینو ورداشتیم رفتیم گردش... قربونش برم دختر نازیه خیلی خیلی زیاد... کلی جا بردمون کافی شاپ و رستورانم رفتیم...خریدم رفتیم..

.

.

من همه خواهرشوهرام دختر دارن ک دختر سه تاشون اختلاف سنی کمی با من دارن و خیلی صمیمی هستیم... هر جا باهم باشیم کلی میگیم میخندیم... اینام مجردن گاهی شیطنت میکنن و واسم تعریف میکنن منم مثل دوستشون رفتار میکنم و زن دایی بازی درنمیارم ... خیلی حرفا پیشم هست ک ب عشقمم نگفتم.

.

.

هفته بعد ی دوست دارم دکتری مکانیکه و قراره بیاد خونمون... آخ جووووون... هوراااااا... پدرش دکتره و مادرش دبیره ولی متاسفانه دو سال پیش طلاق گرفتن و این دوستم طفلی ب مردا اعتماد نداره... خیلی مبادی اداب هستش ...ولی دوسش دارم خیلی ب فکرم هست و چیزی تو دلش نیست و کلی واسه کارا و اداهای من میخنده... مثلا من جلو دانشگاه چراغ اگه سبز بود و خیابون خلوت از خیابون رد میشدم و این دوستم نمیومد میگفت بی فرهنگیه ( راستم میگفت خب) ولی من کشون کشون میبردمش. خخخخ

.

.

فردا قراره علی رو ببرم بهداشت...وای دفعه آخر یکماه قبل عید قرار بود ببرمش!!! البته زرنگی کردم چون زود از خواب قراره پاشم... زودم میگم مثلا ساعت هشته هاااا....خخخ...بعدش میخوام برم خونه خواهرشوهر 4.... به به از الان دارم کیف میکنم.

.

.

هوای خونمون خداروشکر بهاریه بهاریه گاهی ی کوچولو ابری شده ولی بعدش بازم برگشته ب روال قبلی. خدایا شکرت.

آهان اینم بگم ک شروع کردم واسه دکتری بخونم البته ب اصرار عشقم. دفعه بعد یادم باشه توضیح بدم. 

شکرگزاری:

خداجونم مرسی ک خونواده شاد و عاشق و سالمی دارم و هر لحظه لحظه زندگیمون سرشار از عشقه.

خدا جونم ممنونم ک سایه پدر مادر من و مادر عشقمو بالا سرمون حفظ کردی.

خداجونم مرسی ک هیچوقت دغدغه مالی نداشتیم با اینکه خیلی قسط میدیم ولی لنگ نموندیمو همه جا دستمونو گرفتی.

خدا جونم مرسی ک کمکم میکنی نمازامو سر وقت بخونم... آدم خوبی باشم... غیبت نکنم حتی تو ذهنم.

خدای مهربونم ممنونم ک تو درس خوندن واسه دکتری بهم کمک میکنی و ی شغل مناسب برام در نظر گرفتی.

سپاسگزارم...سپاسگزارم...سپاسگزارم


خاطرات زایمان قسمت 3

سلوووووووووم

واااای یاد روز تولد پسرکم افتاد چ حسی داشتم.

خب تا اونجا گفتم که خانم پرستار فندقو آورد چسبوند صورتم... نگو گشنشه کلی و هی دهنشو باز میکنه چیزی بخوره... آخ قربونش برم.

خیلی حس خوبی بود... من مثلا تو وبلاگا خونده بودم یکی میگفت میخندیدم...یکی میگفت گریه کردم...یکی ب نینیش خوشامد گفته بود..یکیش میگفت هیچ حسی نداشتم

خب واقعا حس اون لحظه دست خود آدم نیست... من اون لحظه گوله گوله اشک بود ک میریخت رو گونم و لبمم همچنان میخندید و خداروشکر میکرد.

فندقو بردن ب منم آرام بخش بود چی بود زدن ک بخوابم... واقعا گیج بودم و داشت خوابم میگرفت ولی عین فضولا ک میخواستم ببینم قراره کجا ببرتم ب زود چشامو باز نگه داشتم  ولی توصیه میکنیم شما حتما بخوابین تا استراحت کنه بدنتون.

از اونجا بردنم ریکاوری فک کنم نیم ساعت یا سه ربعی اونجا بودم... بعد با آسانسور بردنم پایین...  واااااای دیدم عشمو مامانم وایستا ن پشت در آسانسور...آی کیف کردم... همسری با کمک اون دو تا آقا منو گذاشتن رو تخت بخش... چون بی حس بودم هیچی نفهمیدم ولی بعد اینکه بهتر شدم دیدم روی پام و چند قسمت دیگه محکم خورده ب تخت و کبود شده .

.

.

.

تو بخش موندیم نی نی رو آوردن همین ک پرستار گذاشتش رو سینم انقد خوب میخورد... آخ قربونش برم ولی خب شیری در کار نبود... پسرکم از بس گشنه بود فقط انگشتشو میمکید و مارچ و مورچی انداخته بود تو اتاق ک بیا و ببین... آهان ساعتارو نگفتم...صبح 7 پذیرش بودیم.. 10/30 عمل شدم... ساعت 3 تا 4 ملاقات بود و من هنوز بی حسیم نرفته بود... زیر سرم بالش نذاشتم... گفتن کم باید حرف بزنی تا سر درد نگیری ولی من ماشا.. شده بودم خود بلبل ... ولی خداروشکر سر دردی نداشتم بعدش... مامانم همراهم بود... موقع ملاقات همسری اومد ی بوس از پیشونیم کرد انگار تموم خستگیام پر کشیدن رفتن... بعد ملاقات ک فامیلا اومدنو رفتن... ساعت هفت عصر اومدن ک پاشو از تخت بیا پایین... منم خیلی شنیده بودم ک سخته و عذابه و مثل مرگه و فلان فلان... ولی هیچی درد نداشتم... دکترم گفت هر چقدر راه بری زودتر خوب میشی... گفت نشین اصلا یا راه برو یا دراز بکش... فک کنم تا موقع خواب پنج شش بار از تخت اومدم پایین قدم زدم... خب میگفتم از تخت پیاده شدم و اتاقمونو عوض کردن رفتم ی اتاق ک کلا شش نفر بودیم ک نی نی دار شده بودیم... 

گفتن تا ساعت نه هیچی نباید بخوری... ولی اون یکیا شروع کردن سوپ خوردن و میوه کمپوتو... ولی من مثلا حرف گوش دادم فقط آب کمپوتو خوردم... دیدم ن نمیشه دارم از گشنگی میمیرم منم ب گروه شکموها پیوستم... خخخخخ

اوه اوه از شب نگین ک دلم واسه خودم کباب میشه... همه نی نی ها خوابیدن نی نی ما تا خود شش صبح گریه کرد... بعد حالا مامان گیر نده کی گیر بده... فک کن اون هوا بخیه خوردم... مثلا مریضم حالا اون وسط مامان گیر داده ک شوهرت بهم آروم دست داد... واااااای کم مونده بود گریه کنم... گفتم مامان جان اومدی ب من برسی یا مریضم کنی... فقط گلایه کرد.

.

.

بعدش طفلکی مامانم خیلی خسته شده بود از شش صبح بامن بود نشسته نی نی بغلش خوابش میگرفت منم نگران میشدم ... میداد ب من میذاشتم کنار دستم انگار بچه آروم میشد راحت میخوابید باز مامانم نگران میشد برش میداشت...

پرستار گفت نی نی هایی ک شب اول بغل مامانشون میخوابن آرامش بیشتری بعدها خواهند داشت... تا صبح چند دفعه مامان علی رو برد بخش نوزادان اونام شیر داده بودن سیر شده بود باز یکم خوابید.

وااااای خسته شدم ایشالا دفعه بعد بقیشو میگم.

خدایا جونم خدای مهربونم این روزای قشنگو برای همه مهیا کن. آمین

شوهری مهربون

روزها میگذره خیلی شیرین

تقریبا هر روز همسری میبرتمون گردش...و هر دفعه برام ی چیزی میخره... دیروزم برام ی انگشتر طلا خرید قربونش برم... تو این چند روز کلی خرید کردم البته لباسها...همسری میدونه من چقد عاشق لباسم شدید... ولی تصمیم گرفتم ی ذره هم خرید وسایل خونه بکنم... خب مامان بابای من دستشون درد نکنه جهاز کاملی بهم دادن واقعا چیزی لازم ندارم... خونمونم پره پره...دیگه فک کن بعضی وسایلمو آک بند گذاشتم انباری اونجام پره...خونه الانمون دو خوابه ست 115 متر تقریبا البته مفیدش کمتره... با یه انباری ک اندازه ی اتاق خوابه... بعدش حالا عشقم میگه بخوایم خونه عوض کنیم حتما باید متراژش بزرگتر از اینجا باشه با ی اتاق اضافه... ایشالا

هفته پیش رفتم خونه دوست صمیمی دانشگام ک واقعا برام مثل خواهره و فقط اونه ک از جیک و پوک زندگیم خبر داره و من هم از زتدگی اون... همیشه دو تاگوش آماده داره تا وقتی بهش زنگ میزنم و درد و دل میکنم ک مامانم اینجوری کرد خودشو آماده میکنه تا یک تا دوساعت تمام پای تلفن بشینه.

حالا شوهرش کارمنده بانکه... ی بار چهار سال پیش ی وام قلمبه از بانکشون گرفت و خونه خریدن... و ی بارم پارسال ک خونشونو سه خوابه کردن... میدونید چیه من این دوستم خیلی خوش اخلاق و بساز هستش خیلی... ولی اونجور ک باید روابط عاشقانه ای باهم ندارن و شوهرشم یکم دهن بینه مادرشه... من تا جایی ک میتونم سعی میکنم کمکش کنم.

خلاصه ما رفتیم خونشون دروغ چرا اول ک وارد خونه شدم یکم ته دلم قلقلکم اومد ک وااااو چ خونه زندگیی... حسودم خودتونید...خخخخ

بعدش زود لعنت بر شیطون کفتم و تا ساعت هفت شب گفتیمو خندیدیم... این دوستم چهارسال عقد بوده و سه ساله ازدواج کردن و پسرش شش ماه از علی کوچیکتره... حالا فک کن پسرک ک تا حالا تو این ده ماه ی بار بالا آورده اونم وقتی مریض بود اونجا دوبار حالش بد شد ... منو میگی مردم از خجالت ولی دوستم خیلی مهربانانه گفت بچه ست دیگه اشکال نداره خونه خالشه... بعدش حالا ی ربع مونده تا حاضر شیم برگردیم دیدیم از پوشک بچه همسایه پیف پیف بو میاد... هیچی دیگه خواهر آستینارو زدیم بالا  و خالش گفت ببر بشور راحت باش.خخخخ

.

.

.

برگشتیم خونه فوری ز زدم عشقم ک من اولش یکم اینجوری شدم... ولی بخدا خیلی خوشحال شدم بعدش فک نکن من حسودم... اونم میگفت بابا طبیعیه خب اونا هفت ساله ازدواج کردن ما دو ساله... مام بعد پنج سال مطمئن باش بهترینارو نسبت ب الانمون تجربه میکنیم.

.

.

.

خب بذارین اینم بگم مثلا این دوستم اینا وقتی برنامه خرید خونه میریزن کلی و قناعت میکنن...ی شال خریده بود دوسال استفاده کرد... شوهرشم عادت کرده ک زنم کم خرجه... ولی همسری چون خودش خیلی لباس میخره واسه خودش... جایی میریم ب منم میگه بخر و میگه با یکی دو تا لباس پول تموم نمیشه...میگه صرفه جویی کنیم بجای سه تا دوتا بخریم ولی نه اینکه نخریم.  یا مثلا ما از وقتی ازدواج کردیم سه تا مسافرت توم رفتیم با هتلهای عالی و کلی خوش گذروندیم باز برای سال 96 یه مسافرت مشهد و یه ترکیه برنامه ریختیم...چون هردومون معتقدیم تو هر سن باید تفریح داشت و از حال استفاده کرد... ولی این دوستم تو هفت سال سه تا مسافرت معمولی داشتن. خب بسه دیگه... نمیگم ما خوبیم ها...دوستم ن یکی دیگه... دارم تفاوتو توضیح میدم... خب روش زندگیا باهم فرق داره

آقا از کجا ب کجا رسیدیم... دو روز پیش بابام اومد دنبالمون تا مارو ببره خونشون و من نرفتم .. علی رو دادم بردن تا عصر اونجا بود... بازم حرفای تکراری قبلی و کوتاه نیومدن من برای اولین بار تو این دوسال... باورتون میشه مامانم اشتباهشو قبول نمیکنه و حاضر نیست توضیح بده... واقعا حوصله ندارم بگم. آهان اینو بگم ک فقط باعث شدن اونروز ی ناراحتی بین من و عشقولی بوجود بیاد ولی خداروشکر چند دیقه طول نکشید.

خدایا شکرت ک زندگی شیرینمون روز ب روز شیرین تر میشه... خدایا سایه همسرمو رو سرمون مستدام کن... و پسرکمو حفظ کن.

سپاسگزارم

سپاسگزارم

سپاسگزارم


ادامه ماجرای من و مامانم

دقیقا یک هفته از اون روز نحس میگذره و اما من هیچ ناراحت نیستم ک هیچ چون دیگه غصه و حرص نمیخورم یک کیلو و نیم هم چاق شدم

همسری دیروز ب شوخی میگه...یکماه قهر باشی میشی 90 کیلو. خخخخ

ولی از ته ته ته دلم ناراحتم... چرا من نباید ی رابطه مادر دختری خوب داشته باشم... از اول اول مادر سنگ صبور بچه هاش بوده ولی من تموم همه ناراحتیا و غصه ها و دغدغه هامو ب عشقم میگم... خب اونم مرده و گاهی تحمل ناراحتیامو نداره... همسرم سنگ صبور منه

.

.

.

چند روز بعد اون ماجرا بابام زنگ زده اونم ب چ ادعایی... ک یعنی بیخود کردی این مامانته...نه ماه تورو تو شکمش نگه داشته.. طاقت مریضیتونو نداره و گفت حاضر شو بیام دنبالت... میدونید چیه اصلا ب روشونم نمیارن ک همسری ناراحته و قهره... منم اولش با تندی و بعد ملایمت توضیح دادم ک نمیام تا پشیمون شه تا از دل همسری دربیاره

گفتم خودم مادرم و نه ماه بچمو تو شکمم بزرگ کردم ولی منتی رو سرش نمیذارم چون مادرشم و وظیفمه... گفتم من الان انتظار مادری از مامانمو دارن...اگه ناراحته اگه دلتنگه چرا میخواد زندگی دخترشو خراب کنه... خیلی خیلی خیلی حرفا زدم واقعا دستم نمیره بنویسم... مثلا گفتم عشقم توداری میکنه و تا حالا ب هیچکدوم از فامیلاش چ خواهر چ مادر یک کلمه از حرفایی ک تو این دوسال زدین بهشون نگهفته و خودشم جوابتونو نداده اونوقت شما دست پیش میگیری ک مس نیفتی...اگه خونوادع شوهرم بفهمن مطمئنا ساکت نمیشینن. خلاصه قانع شد . دیشبم مامانم زنگ زده میگه سلام چطوری.علی ؟ علی؟

یعنی ز زدم با نوه ام حرف بزنم.چرا مادرم انقدر مغروره و زنگ نمیزنه از دلمون دربیاره. مادر ...مادر...مادر

.

.

.عوضش ایم روزا مثل همیشه و البته بیشتر هوای سه نفره خونمون عالیه....عشق است و عشق و عشق

فک کن دیروز از ظهر رفتیم بیرون شب برگشتیم... ناهار و شام و آبمیوه و چای و کیک و جیگرو..هر چی دلم میخواست بدون اینکه بگم عشقم میخرید... این روزا یکم اوضاع مالی بیریخته لامصب از بس قسط میدیم ولی عشقم هیچی برامون کم نمیذاره...بهش میگم شرمندم میکنی واقعا... آهان برام گل شمعدونی و رز هلندیم خرید قربونش برم

.

.

.حس خوبیه نصف شب ک پسرکو خوابوندی و میای رو تخت بخوابی...آروم میخوابی تا همسرت بیدار نشه...اونم برمیگرده و دستاشو باز میکنه تا پناه ببری تو آغوش گرمش.

خدایا شکرت