قرار بود بیام از خاطره زایمانم بگم
بیام از دندونی پسرم بگم
بیام از خیلی حسای شاد تو خونمون بگم
ولی
ولی
ولی
حسام همش دیشب پرید
هیچوقت مامانمو نمیبخشم
بخاطر تمام حرفای ناحقی ک دیشب نثار من و عشق مهربونم کرد...ک تا خود صبح از ناراحتی اینکه عشقم چ گناهی کرده که الان همچین مادر زنی داره... ک عشقم از حیا و ادبشه ک دیشب اصلا جواب مادرمو نداد... ک خیلی خیلی دلم گرفته... خوابم نبرد
حرفاش یادم میفته بغض میگیرتم... حرفایی بود که شاید اگه بعضی مردا بشنون بی خیال زندگیشون بشن از بس حقارت و ناحقی و ظلم تو حرفاش بود. یعنی حرفاش میتونه یه زندگیرو نابود کنه
ولی من وایمیستم و از زندگی و کلبه عشق شادمون مثل همیشه دفاع میکنم ولی ایندفعه با شدت و خشم زیاد
و تا مادرم دلیل بی احترامیاشو نگه و معذرا نخواد نمیرم خونشون... دفعه اولش نیست...خسته شدم از کاراش...
متاسفم مامان ک هیچوقت فرشته مهربون من همسرمو نشناختی متاسفم
هر مردی بود میومد دق و دلیشو سر زنش خالی میکرد ولی همسری عزیزم خیلی مراقبم بود و نمیذاشت غصه بخورم میگفت بخاطر تو بهشون هیچی نمیگم و دیگه هم نمیرم خونشون و نهایت شرمندگی منه ک نمیدونم چی بگم در ازای این همه مهر و محبتش
متاسفم پدرم ک نمیتونی جلوی مادرمو بگیری و صبح زود از نگرانی پاشدی ب ی بهونه اومدی بهمون سر بزنی ولی حرفی برای گفتن نداشتی.
دعا کنین دوستای گلم تا مامانم سر ب راه بشه.