دخالت خونوادم تو زندگیم زیاده... دیگه شورشو درآوردن. انگار من شش سالمه و حق تصمیم گیری ندارم..مثلا ماشین میخریم انتظار دارن قبلش با اونا مشورت کنیم...طلا میخرم همچنین در حالیکه مامان من هیچکدوم از این کارارو نسبت به پدر مادر خودش نکرده... چرا نمیخوان باور کنن که من مشکلی تو زندگی ندارم... چرا حرف این و اون بیشتر از حرف من تو گوش مامانم میره... چرا مامانم دهن مردم بینه حتی دشمناش. باید برم پیش یه مشاور. خدا لعنت کنه اوناییرو که میان ذهن خونواده منو نسبت به زندگی من خراب کنن..همه آماده نشستن تا یه بامبولی از ما دربیارن ولی من نمیذارم. دیروز به علیم گفتم اگه بخاطر مریضی مامان بابام نبود راحت جلوشون وایمیستادم ولی این مریضی مانع میشه چون یه بار سر دعوای بابا و مامان بخاطر من و علی بابام حالش بد شد...مامانم ک دیگه بدتر بعضی شبا تا صبح نمیخوابه از غصه. اینارو داداشمم میگه منم هر دفعه قانعشون میکنم ولی کو گوش شنوا.
هر روز میشینن واسه خودشون فک میکنن میگن نکنه الناز این مشکلو داره...بابا با چه زبونی بگم من مشکلی ندارم.
خدایا ملت مشکل داره مام خیر سرمون ببین چه مشکلی داریم.... بخدا راضی ام فقط بفهمم سالمن و سلام احوالپرسی الکی بکنم... انگار من و مامانم از جنس دختر مادرای امروز نیستیم...خیلی از هم دوریم...خیلی باهم غریبیم.
هرچی میگم بدبین میشه...منم ترجیح میدم چیزی از زندگیم نگم. البته اینم بگما همه اینا از دوران نامزدی آب میخوره که خواهرشوهرام تحویلمون نمیگرفتن... اونم مونده تو ذهن مامان هی پتک میکنه میکوبه سرم ک دوست ندارن.
خداروشکر الان خونواده همسری بیشتر هوامو دارن...بخدا راضیم با اینا باشم ولی با خاله هام و مامانبزرگام نباشم...از بس تو گوش مامان میخونن. خواهرشوهرام خیلی خوب شدن به مامانم میگم کاش عمه هام اینطوری بودن. وقتی سرشون تو کار خودشونه مفهومش این نیست ک دوست ندارن.
یه چیزیم بگم مامان من خیلی مغروره انتظار داره بخاطر دیدنش همه بسیج شن مثلا الان میگه چون وسایل چلتو میاریم باید همه خواهرشوهراتم بیان ک اگه نیان یعنی حسابت نمیذارن.. چرا آخه مادر من مگه زوریه..تو واسه دختر خودت میای یا اونا...بابا مگه ما کی هستیم هر کی واسه خودش یه شخصیتی داره.
الان دیگه وقتی مامان حرفی میزنه میفهمم حرف خودش نیست...فوت آب شدم. دلم پره خیلی پر. یه دختر حرفای دخترونشو مگه به مامانش نمیگه!!!!
بابامم ک تنهایی خوبه ولی ااگه مامان چیزی بهش بگه زود قبول میکنه.... بابام بی نهایت منطقیه ولی خب مامانم زنشه دیگه ازش حرف شنوی داره.
الان عشقم شریک زندگیم شده مادرم خواهرم پدرم برادرم دوستم و همسرم. دیشب خیلی ناراحت شدم اینکه علی همه حرفای منو تحمل میکنه چون میدونه بغیر اون کسیرو ندارم حرفامو گوش بده...بار زیادی رو دوششه... هر شب بهم میگه عشقم هر چی تو دلته بگو راحت شو انقد تو خودت نباش من درکت میکنم و من خجالت میکشم از این همه مهربانی...این همه صبوری.
بازم میخوام گریه کنم دلم پره خیلی پر.
پ.ن: خواهرشوهرام همه میان بغیر یکیش ک مادرشوهرش نذاشت بیاد و یکیشم انگار سرماخورده شاید نیاد.