پارازیت

من آمدم سلام گفتن را بلدم... امروز وبلاگ مینویسم..خخخخ

گفتم بیام این وسط از خودمون بگم پست بعد باز ادامه خاطراتمو مینویسم ایشالا.

پسرم نه ماهشه و شیطون..شبا تا دو بیداره و گیجم میکنه.. دندونشو ی ماهه درآورده و چهار دست و پام میره... وقتایی ک خوشحاله بابا بابا میگه

وقتاییم ک عصبانیه گشنش میشه ماما ماما میگه... 

فک کنین ی بار مریض شد من یک هفته نرفتم حموم

کف پام زخمی شده بود از بس انداختم رو پام... آخه یک شبانه روز سرم تو پاش بود.. بعدش از خستگی خودم رفتم زیر سرم.

رو تختش میذاریم از کنار نگه میداره پا میشه خم میشه بیرون .. کلا اوضاعی داریم ما... علی کوچولو عاشق محافظ برقه و هر جا ببینه هجوم میبره روش. 

از عشقم بگم... خیلی هوامو داره نمیدونم گفتم یا نه از بعد زایمانم انقد بهم رسید ک خوب شدم... تا یکماه همه کارامو کرد هم من هم بجه... الانم خیلی کمکم میکنه... شده تا صبح پاب پای من بیدار مونده تا اذیت نشم.

حالا بعدا میام تعریف میکنم تو خاطراتم ک بخاطد کارای مامانم بعد زایمان داشتم افسردگی میگرفتم.

هر چی ذهنم میاد مینویسم حرفام مرتبط نیست از بس ننوشتم قاطی میکنم

خودم خیلی حالم خوبه خدا بخواد از بعد عید جور شه برم سرکار و عصرا هم همسرم بیاد اون کار باهم همکار میشیم. 

کارای عیدو ب کمک همسرجان انجام دادیم... کل اتاق خواب تغییر دادیم

منم دارم وسایل نمدی درست میکنم واسه اتاق علی و خودمون. خیلی کیف میده.

دیگه برم مغزم داره سوت میکشه.

خاطرات زایمان قسمت دوم 2

خب رسیدیم اون قسمت ک منو بردن طبقه اتاق عملا و خانومه گفت از ویلچر پاشو برو مدارکتو بده ب اون خانوم... یکم جلو ک رفتم مدارکمو دادم ی خانم مهربون جوون همراهیم کرد...تو سالن ی تخته وایت برد بود ک روش اسم هممونو نوشته بودن با ساعت عمل و دکترمون.

اونجا هر دکتری ی اتاق عمل داشت و اتاقا کوچیک بود... خانم مهربون منو برد ی اتاق قشنگ یادمه سمت راست اولین اتاق.

توش خیلی ساده بود... ی تخت خیلی باریک و چراغ بالاش... ی قسمت واسه نی نی... ی قسمت دستگاها و ...

خلاصه ترسناک نبود...گفتم اتاق عمل اینجاست؟؟گفت آوره.

ب کمک اون خانوم مهربون رفتم رو تخت... بعدش دکتر مهربون خودم و دکتر بیهوشی اومدن... ی خانومم اومد واسه کارای بچه.

کلا چهار تا خانوم شدن تو اتاق...جو انقد صمیمی بودیم... کاش میگفتم موقع برداشتن نی نی اذان باز میکردن اصلا یادم نبود.

دکتر بیهوشی گفت بشین شونه هاتو شل کن و سرتو بچسبون ب سینت تا آمپول راحت تر بره... منم همون مدلی کردم اصلا درد ندلشت ی ذره درد داشت .

اینم بگما بچه ها من خودم بیهوشی میخواستم ولی چقد اصرار کردم گفتن الویت بی حسی و ضرراش کمتر از بیهوشیه.

خلاصه من دوباره دراز کشیدم و ی دستم فشار سنج وصل کردن... ی دستمم خانوم مهربون گرفت تا آروم باشم... ی ماسک اکسیژنم گذاشتن رو صورتم... فقط اولش یک دیقه فشارم افتاد ک خانومه زود ب سرمم آمپول زد.

وای اگه بدونین وقتی داشتم بی حس میشدم چ حس خوبی بود بدنم ریلکس شده بود... بعدش با بتادین شکممک دکترم ضدعفونی میکرد منم هی از ترس میگفتم خانم دکتر من بی حس نشدما....خخخخ ی پرده کشیدن جلوم و دیگه نفهمیدم کی کارشونو شروع کردن... فقط خیای حرف میزدم چون اولش فشارم افتاده بود داشتم ب دکتر میگفتم.خخخخ

ک خانم مهربون گفت صلوات بفرست دارن نی نی رو میارن بیرون... بعد حالا  هی دکتر خودمو د بیهوشی نی نی رو میکشن بیاد بیرون... چون نی نی کلا زیر ققفسه سینم بود چرخیده بودا ولی خودم بالا حسش میکردم... قفسه سینمو فشار میدادن میگفتن ماشا... چ نی نی بزرگی... میگفتن تو نه ماهمم خوردی و خوابیدی؟!!!

هی گفتن ماشا...ماشا...

خولاصه نی نی رو ک درآوردن... ای وای انگار یه بار سنگین از شکمم ورداشتن...با اینکه بی حس بودم ولی اون سبکی رو حس کردم انگار شده بودم مثل قبل بارداری

هی میگفتم خدایا شکرت...آخیش راحت شدم.

صدای گریه فندقم اومد...از پشت گان هی از دکتر سوال میپرسیدم ک خانم دکتر چاقه...سفیده...کچله؟؟ اونم با خنده و شوخی ج میداد فداش شم.

دکتر ماهی بود...همیشه بهم روحیه میداد و راحت باهاف میزدم  بعدش گفت دختر چقد حرف میزنی بعدا سر درد میگیریا.

آهان موقع عمل فقط ی دعا کردم اصلا دست خودم نبود فقط گفتم خدا ب همه خانومایی ک نی نی ندارن بچه بده.

بعدش ب خانوم مهربون گفتم نینیم کو گفت دارن تکونش میدن گریه کنه.

وااااااو نینیمو تو ی ملافه سفید آوردن...فداش شم گرسنه بدتیا اومده بود.خخخ دهنشو باز میکرد صورتمو بخوره...گذاشتنش نینیرو رو صورتم منم بوسش کردم ناخودآگاه گریه کردم.. صحنه خیلی خوبی بود.

ایشالا قسمت بعد از خوابیدن تو ببمارستان و نی نی میگم.

دوستون دارم

آرزوی من

بچه ها میگن آرزو فوت شده

اشکام همینجوری داره میاد

چرا آخه... باورم نمیشه... چرا

ای واااای خدایا این چ حکمتیه

خونوادش چی میشن

خدایا سایه هیچ پدر و مادری رو از سر بچشون کم نکن

باورم نمیشه نمیتونم فاتحه بخونم...ای وای تا چند ماه پیش میومد از کارای هنریش عکس میذاشت قربونش برم. یکی بیاد بگه چیشده خواهش میکنم

وای وای من اومدم

بگم شرمنده ک دردی دوا نمیشه
تو فکر همتون هستم ک بدونم چیکار میکنین ولی اگه بگم وقت نمیکنم باور نمیکنم.
راستی سلاااااام دوست جونا خواهرای گلم
علی الان پایین پیش مامان بزرگشه... خونمون بازار شامه... تا وقت پیدا میکنم یا میخوابم یا خونرو تمیز میکنم بقیه وقتامم ک برا فسقل و همسریه.
بزودی با قسمت دوم خاطرات زایمانم میام. دوستون دارم خیلی زیاد. هیشکی مثل شما نمیشه.


پ.ن: معصوم جووووونم بیا آدرستو بذار خواهر