هفته شلوغ پلوغ من

خب ....اممممم از کجا بگم؟!!

بذارین ی نگاه ب روزانه هام بندازم... آهان

سلاااااام...میدونم شاید کسی حوصلش نکشه بخونه ولی من واسه دل خودم مینویسم... خلاصه نویسی اصلا دوش ندارم.

آخرین سه شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه عید ب مهمونی و شام رفتن و شام دادن گذشت

.

.

.

جمعه همسری گفت بریم بیرون بگردیم... اول رفتیم شهریار براش شلوار لی خریدیم منم نصف پولشو دادم ب مناسبت روز مرد... آخه عشقم چیزی واسم نگیر تا صرفه جویی کنیم... آهان قبلشم رفتیم شهناز آبمیوه خوردیم... ولی پارک ممنوع پارک کرده بودیم و همسری نذاشت پیاده روی کنیم... منم میگفتم من دلم پیاده روی میخوااااااد آخه... ایشونم فرمودند عشقم خونمونو دیگه دوس نداااااری؟!!!

میگفتم چ ربطی داره الان ک تو تعطیلیته بهترین فرسته... بله درست حدس زدید من موفق  نشدم.

از اونجا عشقم گفت بریم جیگر بخوریم منم دلم میخواست از خونمون دورتر بشیم آخه جیگرکیه نزدیک خونمونه... گفتم نه من دوس دارم بریم ائل گلی غذا بخوریم... همسری هم وییییژ رفت ب سمت ائل گلی... ی قسمتش ترافیک بود دهشت غر میزد

گفتم خب خودت منو آوردی اینجا... الان غر میزنی دیگه بهم خوش نمیگذره دیگه ارزش نداره ک بخاطر من اومدی هااااا... دیگه غر نزد رفتیم اونجا غذا خوردیم و هوا ب قدری سرد بود ک نشد دور استخر قدم بزنیم و داشتیم ب یخ تبدیل میشدیم. خخخ

.

.

.

از شنبه روزامون شلوغ شد... طبق معمول روزای دیگه عید من و علی فندق ساعت یازده از خواب پا میشدیم صبحونه میخوردیم میخوابیدیم و دوباره ساعت یک با عشقم بیدار میشدیم میرفتیم پایین تا عشقم صبحونه بخوره و من و علی و مادرشوهر ناهار بخوره... حالا سانسور میکنم اون صبحهایی ک سر همسری فریاد برمیآوردم ک ای همسری بدان و آگاه باش ک دیر صبحانه خوردن باعث میشه من لاغرترشم و بعد عید ک میخوام با دوستام برم استخر بد دیده بشم. حالا لاغر فک نکنین مانکنما...قدم 168  و وزنم 63. ک معمولا 65 اینام ولی لاغر شدم.

خووووب داشتم مثلا شنبرو میگفتم... آهان تو تل با همکلاسیای دبیرستان داشتیم عکسای خانه امیرنظام قاجارو میدیدیم ک بعدش یکی از دوستامون رفت و اومد تشویق کرد مام بریم... منم دریک حرکت انتحاری با همسری و علی حاضر شدیم رفتیم... خیلی قشنگ بود...دنج بود...آرامش داشت.. کلی عکس انداختیم و هز موزه دیدن کردیم داشتیم برمیگشتیم من اون یکی دوستمو دیدم ولی چون دو دل بودم ک خودشه یا نه نرفتم جلو آخه تو ماشین بود گفتم در هر صوزت قراره تو استخر ببینمش

بعدش اومدیم خونه و مامان پشت تلفن گفت مگه واسه سیزده ک فرداش میشد با ما نمیاین باغ؟ منم گفتم نه خودمون میریم و علی سرما میخوره و اینا... بعدش همسری گفت چرا اونجوری گفتی ...ما خودمون میریم بیرون باز علی میتونه سرما بخوره و فلان و فلان...بحث کردیم... بعدش ناراحت شد که چرا انتظار دارن اونا هرجا باشن ما بریم اونجا...کلا میگفتا تو همه مناسبتا 

.

شب من داشتم اتاقو مرتب میکردم دیدم طلاهای علی نیست... واااای همه جارو گشتم آخرشم دیدم انداختمشون لای پرونده های بهداشتش:)))

یک ساعت بعد علی رو حموم کردیم ک یهو عشقم گفت انگشترم کو...تو دستم نیست... انگشتر عقیقی ک یادگاری پدرش بود... کف خونه و حمومو همه جارو نگا گردیم نبود... بعدش همسری هی ناراحت میشد ک واسه سه تیکه طلای علی همه جارو گشتی الان واسه من کاری نمیکنی ... میکفتم بابا من گشتم چند دفعه بگردم... آخرش هر دومون دپرس بودیم ک نصف شب همسری از کنار تختمون پیداش کرد درحالیکه اونجارو دوتایی گشته بودیم. منم گفتم عوضش کلی سوره نصر خوندم تا بالاخره پیدا شد و عشقمم کلی خوشحالید. راستی شامم عشقم تو حیاط جوجه کباب کرد کلی کلی چسبید چون واسه درست کردن کباب پز کلی زحمت کشیده بود.

.

.

.

و آمااااا یکشنبه روز سیزده بدر تا لنگ ظهر خوابیدیم هی عشقم اومدم بالاسرم ک پاشین ببرمتون بیرون... زود باشین پاشین... ما هم شال و کلاه کردیم و مادرشوهرم برداشتیم رفتیم ی جای عالی...دنج...خوش آب و هوا... ک کلی توش پرورش اسبم داشت... ولی خب همسری انقد عجله کرد ک هیچی ورنداشتیم حتی فلاسک... ولی خب منم دوس داشتم مثل بقیه چادر میزدیم و غذا میخوردیم ولی نمیدونم چزا همسری این حسو نداشت... البته ک باغ بابام اینا از اونجا خوشگلتر بود.

ی جاییرم باز پیدا نکردیم ک چیزی بخوریم... برگشتیم خونه باز عشقم تو حیاط جوجه کباب کزد و نوش جان کردیم. آهان اونجاییم ک رفته بودیم آرپا دره سی بود اسمش...آرپا یعنی گندم و دره هم ک همون دره هست...البته گندمی در کار نبودااا

در حین خوردن ناهار تو پایین بودیم ک شوهره خواهرشوهر2 اومد و گفت زنم دلش برا علی تنگ شده منم علیرو دادم باباش ک ببره عمه شو ببینه ...همسری برگشت بدون علی.. گفت با ماشین رفتن بیرون علی رم بردن...منم کلی ناراحت شدم..چون ی بار ک با بابام اینا رفته بودیم بیرون خواهرم علی رو برد ماشین خودشون و همسری کلی ناراحت شد ک اینجوری نگران میمونیم الان کوچیکه بچه احساس ناامنی میکنه

منم وقتی اونروز همسری تنها اومد تو دلم گفتم چطور انروز اونجوری شد... همسری هم زود فهمید تو دلم چی میگم هی داشت توجیه میکرد ک علی اصلا گریه نکرد داشت کیف میکرد و اینا.

شاید بنظر شما این موضوع کاملا مسخره و چرت باشه...ولی خب بین من و عشقم قانونهایی هست ک باید واسه هر دو طرف فامیل اجرا بشه و تبعیضی در کار نباشه.

شامم عشقم تخم مرغ سیب زمینی آبپز کزد خوردیم.خ خوشمزه شده بود خیلی.

.

.

دوشنبه ...ناهار رفتم خونه مامانم و عشقم اومد دنبالمونو برگشتیم.

.

.

عشقمم سر درد گرفته بود شدید... منم دندونمم درد میکرد بعد دلمم کلی پر بود ولی نمیخواستم درد و دل کنم چون حوصله بحث نداشتم. آخه همسری از اول ازدواجمون قرار گذاشته بامن ک هر چی تو دلم باشه بهش بگم تا رو هم.تلمبار نشه و قاطی کنم... و عقده ای بشم.

ولی دیشب نمیخواستم بگم... لج میگردم مثلا.

آخرش دیدم نمیشه عشقم پشت میز اتاقش بود رفتم گفتم بیا پیش من باهات درد و دل کنم... اومد و من اینارو گفتم.

1.  چرا مامانت عید دیدنی خونه مامانم نیومد و این دومین ساله و مادر منم اینو ی جور احترام نذاشتن ب عروس ک منم میدونه و من کلی ناراحتم... 

گفت: وسطای عید ک قرار بود بریم بعدش هر دومون یادمون رفت هم من هم عشقم و الان موندیم... همسری گفت آخر هفته میریم. ولی بنظر مامانم ارزشی نداره الان رفتن.

2. من ک ناهار رفتم خونه مامانم اینا برگشتیم شامم رفتیم پایین...حالا من یک ساعت با مادرشوهرمم ولی بمن چیزی نکفت... همسرم ک اومد گفت خواهر1 فشارش رفته بود بالا پسرش اومد فشارسنجو برد...حالا فشارسنج کجا بود؟ بالا خونه ما...باز حالا ب روشم نمیاره مادرشوهرم ک اومدم از خونتون ورداشتم... عشقم گفت فشار سنج بالا بود چجوری برداشتی... گفت اومدم گشتم پیداش کردم

من ناراحتم ک بدون اجازه اومدن خونمون... درسته خونه پسرشه ولی وقتی من هر دفعه بیرون رفتنی کلیدو از رو در برمیدارم یعنی دوس ندارم کسی بیاد خونم دیروز کلیدو برنداشتم و اینطوری شد...حتی شده چند دفعه بیرون بودیم و اومدم دیدم مادرشوهرم خونمون  تمیز کزده...دستش درد نکنه اما من ناراحت میشم

من حتی اجازه نمیدم مادرم بیاد لباسامو جمع کنه یا مادرم ی بار نشده کشوی لباسامو باز کنه...اونوقت مادرشوهرم راحت میگه نفهمیدم لباسا تمیزه یا نه وگرنه میذاشتمش سرجاش.

شاید من ی چیزی خونه دارم ننیخوام کسی ببینه حتی مادرخودم.

تو این موضوع همسری میدونه چقد اذیت میشم ولی سعی میکنه توجیه کنه ک مثلا مادر من الان میگه خونه پسرمه و فلان

شاید اینم بنظر خیلی از شماها مسخره بیادولی من نمیتونم هضمش کنم و ... بیرون رفتنی هی فکر و خیال میاد تو ذهنم ک ممکنه کسی خونم باشه 

عشق من یک دنیا ممنونتم ک هستی

ادامه اسفند 95

نمیخوام ذره ای از خاطراتم بمونه حتی اگه خواننده ای نداشته باشم

آخرین شنبه 95 کادوی روز زن مامانو بردیم دادیم و از اونجا رفتیم واسه علی لباس عید بگیریم... ی پیرهن چهارخونه با پاپیون  و ست جلیقه شلوار مشکی... واسه عشقمم کمربند گرفتیم... خیلی خوش گذشت ولی شب ک برگشتیم خونه یادم نمیاد سر چی دلخوری بینمون پیش اومد شدید... خیلی شدیدااااا.

. ...

گریه کردم آروم شدم... بعدش یواش یواش دوس شدیم... عشقم برام طالبی خورد کرد خوردم... تا صبح بیدار موندیم رفت کله پاچه خرید خوردیم... کلا ناراحتیای ما خیلی زیاد طول نمیکشه .. ما از اول زندگی بهم قول دادیم ک قهر نخوابیم و هیچوقت جدا نخوابیم... شده شبی ک شدید از هم ناراحت بودیم ولی این قولمون باعث شده آشتی کنیم... بگذریم

دوشنبه... ک روز عیدم بود تا لحظه تحویل سال دوتایی خونرو تمیز میکردیم... ولی باز ی تیکه ظرف کثیف تو سینک مونده بود... سر تحویل سال علی و عشقمو مادرشوهر لباس نو پوشیدن منم عین کلفتا با تاب شلوار خونگی بودم ت  عکسا افتضاح افتادم... بعدش حاضر شدیم رفتیم عید دیدنی... سال اولیه ک ب خواهرشوهرها هم عیدی میدیم.

آهان هفت سینمم صبحش چیدم ولی شش تا سین داشتم. خخخ

ماهیم نذاشتیم..چون ی جایی خوندم ک نوشته بود تو ایران باستان تو هفت سین ماهی نمیذاشتن و رسمش از کشور خارجی اومده..

تا چهارشنبه رفتیم عید دیدنی ...

.

..صبح پنجشنبه ساعت 3 راه افتادیم تهران... ولی اولای آزادراه برف بارید برگشتیم و ظهر ساعت دو اینا حرکت کردیم... مادرشوهرمو علیم پشت نشسته بودن... دستش درد نکنه کلی با فندق بازی کرد... شب رسیدیم تهران خونه خواهرشوهر 5 ...  

.

.

.

تو راه میترسیدم مثل دو تا مسافرت قبلی همسری رو ناراحت کنم... آخه من سر پنجره بستن خیلی غر میزنم چون هم زود سردم میشه برعکس عشقم هم میترسم علی کوچولو سرما بخوره ک اونوقت بیچاره میشیم... دختر خوبی شدم و اصلا اعتراض نکردم عشقمم خودش هوامو داشت تا اونجا هم فقط آهنگ گوش کردیم تو زنجانم ناهار خوردیم خیلی چسبییبببد خیلی...

شب رسیدیم شامو خوردیم و یکشنبه با اونا برگشتیم...اونجا بودنی توچال و پل طبیعت رفتیم خیلی عالی بود هم محیط هم هوا... کلی پیاده روی کردیم... کلا من و همسری تصمیم گرفتیم چند سال دیگه بریم تهران... شغل و رشته همسری جوریه ک تو تهران طرفدار بیشتر داره و بیشتر پیشرفت میکنه.

با اینکه الان مدیر پروژه است چند ساله و کلی رزومش کلی پروژه کار کرده ولی میخواد باز رزومشو قوی کنه تا از اینجا بریم...

کلا من و عشقم از اولش میگفتیم محاله بذاریم علی تو تبریز ادامه تحصیل بده... من میگم تحصیلات دانشگاهیشو بفرستیم خارج بخونه البته اگه مثل الانش باهوش باشه.. اگرم نرفت حداقل تو بهترین جای کشورمون درس بخونه.

... چون بنده دیگه خانوم مقتصدی شدم و تو مسافرت جو نمیگیرتم کلی پول خرج کنم ... فقط پول غذا و گردش دادیم و وقتی  رفتیم خرید لباس عشقم گفت هر چی دوس داری بردار منم فقط ی مانتو خریدم همسریم ی تیشرت ک رنگ دوتاشم طوسیه.. گفتیم اینم بمناسبت دومین سالگرد عقدمون ک 25 فروردینه.

آخه ولنتاینم عشقم برام کلی چیز خریده بود.

النگو...خرس...قفس شکلات...گل...شمع 


روز زنم بلوز مجلسی خرید برام

به به چقد مناسبت. خخخخ

یکشنبه.... صبحش ک رسیدیم شبشم خواهر شوهر 1، 4 و 5  رو شام دعوت کردم. 

دوشنبه... رفتیم عید دیدنی  و شام مهمون خواهرشوهر 3.

امروزم میریم عید دیدنی و فردا هم روز مهمون اومدن ب خونه ماست. آخ جووووون

.

.

.

.پ.ن: این مسافرت دومین مسافرت ما با ماشین خودمون بود... دو تا دیگه با هواپیما بود و یکیشم با قطار... ولی این یکی خیلی خیلی خیلی برام لذتبخش بود...همش استرس داشتم نکنه عشقم کم بهم اهمیت بده نکنه باز ناراحتش کنم نکنه باز لج کنم.. ولی خداروشکر خداروشکر عااالی بود... اونجا ک بودیم خودمون دوتایی با علی میرفتیم گردش کلی باهم حرف میزدیم برمیگشتیم... عشقم خیلی هوامو داشت فقط شبا علی چون جای خوابش عوض شده بود نمیخوابید منم ناخواسته حرصمو سر عشقم خالی میکردم همون لحظه هم پشیمون میشدم.
 

آخرین پست سال 95

صبح رفتم آرشیومو خوندم ک ببینم پارسال اسفند چیکار میکردم

تازه اسبابکشی کرده بودیم

باردار بودم

و روابطمون با خونوادم قمر در عقرب بود

.

..خب بریم ببینم این چند روز چیکارا کردم

شب پنجشنبه علی فندقم دستشو کرد تو چایی باباش و دست تپلش سوخت...ی ظرف آب آوردیم و دستشو کردیم تو آب خوب شد حالا هی ول کن نیست با دستاش محکم میزنه تو آب و هممون خیس میشیم...آبش ک تموم میشه عصبانی میشه و باز آب میریزیم.

.

.


پنجشنبه... رو آیفونی نمدی واسه مامانم درست کردم و رفتیم مراسم. یکی از فامیلهای همسرم خانم سی و پنج ساله تقریبا، ایست قلبی شده بود. دو تا پسر داره ک ابتدایی میخونن. خیلی خیلی خیلی هممون ناراحت شدیم.

.

.

جمعه... فقط خوابیدیمو و ادامه مراسم و خونه تکونی... وقتی رفتیم شام ی زن فضول انقد گیر داد بهم... میگفت:

یکم از سس بده پسرت بخوره

هیچیش نمیشه

ما از هر غذایی سر سفره بهش میدیم

چند ماهشه

چرا غذا کمکی نمیدی

و

و

و

منم فقط نگاش میکردم  ک یعنی فضولی بسه.

هفته دوس داشتنی الناز بانو

 سلااااام الان بنده یک عدد بانوی خوشحال ولی خسته هستم

یکشنبه..... بردیم عیدی مامانم اینارو دادیم و برگشتیم...حالل بماند ک مامانم اینا قبول نمیکردن میگفتن شما هنوز بچه این و این حرفا... ولی خب میدونم اگرم عیدی نمیدادیم یجور ابراز ناراحتی میکردن... قرار بود بقیه راهرورو رنگ کنیم ک خواهرم انقد ادا اطوار درآورد و واسه مامان چشم گرد کرد ک نشد... قربونش برم عشقم رنگ خریده بود و لباس برداشته بودیم... خواهرم ناراحتم کرد... کاش بفهمه بی احترامی ب شوهر من خیلی بی ادبیه هم بمن هم همسرم... داداشمم ک باز تو فاز قاطی بود و حال نداشت... مامانم یکساعت تو حموم بود و ما هم عین شلغم نشسته بودیم...  البته از نظر ما اشکالی نداشت ولی اگه ما اینکارو با مامانم بکنیم خون و خونریزی را میندازه و اصلا فراموش نمیکنه.

آهان این یادم رفت بگم مامانم قورمه سبزب پخته بود و میدونست همسر من اصلا قورمه نمیخوره چون نفخ میشه شدید... بعدش حالا عین خیالشم نیست یجوریم حرف میزد ک یعنی من واسه تو یعنی همسری غذا نذاشتم... ب زورم ب خورد همسری دادن.هق هق 

خولاصه با دلی غمگین برگشتیم  خونه و من شرمنده همسری مهربونم شدم. همسری ک خونه مامانش دست ب سیاه و سفید نمیزنه الان واسه مامان من اون همه کمک میکنه ولی کو قدردان!! منم تو راه معذرتخواهی کردم از عشقم ک روزش خراب شد و خورد تو ذوقش.

شامو عشقم جیگر خرید برامون خوووووووردیم... قربونش برم تو این ماه چند دفعه برام جیگر خریده برده بهم آمپول نوروبیون زده ک کم خونی نگیرم.. آخه غذاخوردن من افتضاحه اگه همسر خونه نباشه گشنه میمونم:(((((

.

.

یکشنبه... مامانم عیدی مارو آورد واسه من و همسری کارت هدیه و واسه علی پول و لباس با آجیل و شیرینی... شامم بردن مارو بیرون اول رفتیم مرکز خرید اطلس ک تازه افتتاح شده و خیلی شیک و خفنه ک گفتن رستورانهاش هنوز افتتاح نشده... حالا ساعت یازده شبه و ما تو خیابونا دنبال غذاخوری میگردیم آخرشم رفتیم جلالی و کلی خوش گذروندیم و کیف کردیم آخرین مشتریشون ما بودیم. خخخخ

 آهان قبلشم همسری ما و مامانو برد ولیعصر من ی بلوز و مامان ی شال خوشگل خریدیم.

.

.

سه شنبه... من و همسری کلا قرار گذاشتیم روزهای مناسبتی تو خونه خودمون باشیم ولی شام رفتیم پایین و من ی بشقاب شیرینی و کل آجیلی ک مامانم آورده بود بردم پایین تا بعد شام بخوریم...مثلا چهارشنبه سوری بود... عشقمو علیم کلی تو کوچه وایستادن و عکس انداختن ب منم چقد گفت بیا نرفتم... نمیدونم حتما الان میگه الناز خیلی بی ذوقه ولی بنظر من ی رسم مسخره ست...

شام خوردیم و بعدش مادرشوهر پاشد رفت مهمون و ما موندیم بدون میزبان... منم اومدم بالا علیرو خوابوندم و ایشون تا یازده نیومد و همسری کلی عصبانی شد و بهش گلایه کرد ک ب ما بی احترامی کرده... حالا خوراکیا همونجور رومیزه مادرشوهرم انگار ن انگار اومد جاشو انداخت بخوابه.

.راستی ظهرش املت همسرپز خوردیم... فرش آشپزخونرو دوتایی شستیم.

.


.چهارشنبه...سه تایی حاضر شدیم بریم بازار ولی انقد ترافیک بود ک برگشتیم علی رو دادم ب خواهرشوهر 1 و ماشینو گذاشتیم دم در و دوتایی مثل نامزدا دست در دست هم رفتیم بازار... ب مناسبت روز زن عشقم برا من و مامانا بلوز خرید... یکمیم واسه آشپزخونه خرید کردیم... از صرافی پول تازه واسه عیدی بچه ها گرفتیم بعدش گفتم همسری همسری نکنه اینا تقلبی باشه... زود بردم بانک و مطمئن شدم... از اونجا رفتیم ی رستوران جدید کشف کردیمو ناها  خوردیم... زیر زمین بود من میگفتم نریم حتما غذاهاش کهنه ست واااااو رفتیم تو دیدیم کلا پره و جا نیست... همشونم مرد بودن... برگشتیم خونه مادرشوهرم گفت خرید علی کو و من عین خلا::::  یادمون رفت

خب دیگع برگردیم ب روال قبلی وبلاگ.نویسی

..


میدونین چیه خیلی برام دلچسبه وقتی وبلاگاتونو میخونم... لذتبخشه ک کامنتای پر انرژیتونو بخونم ک کلمه ای اغراق توش نیست... و  الا تو این تلگرام و شبکه های اجتماعی همه الکی قربون صدقه هم میرن. ما ی گروه تو تل داریم ک دوستای دبیرستانیم هشت نفر... ماه پیش  باهم رفتیم بیرون غذا خوریم کلی خوش گذشت یکی با بچه اومده بود یکی نامزد بود.. یکی طلاقه گرفته بود...بقیه هم ک مزدوج بودن. حالا نمیدونم چرا این متاهلا نیش میزنن... من ک اصلا حساب نمیذارم . هفته پیش یکی از متاهلا ب دوستم ک طلاق گرفته بخاطر ی سوتفاهم کوچیک تو گروه گفت: تو آینه خودتو نگا کنی میفهمی ک چرا نگرفتنت موندی تو خونه.

دلم آتیش گرفت... انکار همه مثل خودشن ک تو 18 سالگی دوست شن و ازدواج کنن. یعنی فرهنگ و شعور تا چ حد باید پایین باشه ک این حرفو بزنه. حالا این دوستم ک طلاق گرفته لیسانس داره و دوباره ی لیسانس دیگه میخواد بگیره.. کارمندم هست.

.

.

وای ببین از کجا ب کجا پریدم  مثلا داشتم مزایای وبلاگ و معایب تلگرامو میگفتم. خخخخ

.

.

.

لباسای عید من و عشقمو پاییز گرفتیم.. کلا ما دوس نداریم دم عیدی بریم بازار...لباسای علی کوچولورم ک مامانم اینا میخرن... حالا از بعد سیسمونیم مامانم باز هی هی لباس میخره... دیگه ما نمیخریم. خخخخ 

.

.

جمعه ک دیروز باشه رفتیم راه پله مامان اینارو عشقم رنگ کرد. دور کلیدها همش جا انکشت داداش کوجیکم بود. ناهار خوردیم اومدیم خونه از خستگی گرفتیم خوابیدیم... منم ک شبا چون پسرم دیر میخوابه از ساعت دوازده ب بعد بداخلاق میشم شدید.... دلم واسه علی و عشقم میسوزه الان تو دلشون میگن این دختر فازش چیه... قاطی داره

.

.

.

امروزم روز افتتاح پروژه همسری اینا بود و بعد مراسم اومد خونه و قراره باقیمونده خونه تکونیرو انجام بدیم. قربونش برم خیلی کمکم میکنه...خدا بهش سلامتی بده.

.

.

.

آهان اینم بگم. مامانم ز زده براتون این هفته میخوایم عیدی بیاریم و ببریمتون شام بیرون (آخه هفته پیش با عشقم مامان اینارو بردیم ابوریحان و لاله پارک و شام تو دکترنیک ولیعصر... اینم فک کنم میخوان حبران کنن)... منم گفتم باشه فقط شب جهارشنبه نباشه ک بیرون خطرناکه ... اولش گفت باشه...بعدش گفت اصلا میایم کادوهاتونو میدیم برمیگردیم شام میمونه یروز دیگه... بعدش کفت من اصلا نمیام میدم آبجیت بیاره... الکی الکی لج میکرد... کلا لجبازه... منم لجباز بودم شدید ولی ب قول همسری میگه من اصلاحت کردم