الناز بانو و بهانه گیری

ماجرا از این قرار بود که موقع ازدواج من شوهرآبجی علی (پسرعموی علی) بهمون قول داد منو ببره سرکار...آخه یه سمت توپ داره. منم فوق لیسانس کشاورزی تو دانشگاه تبریزم. خلاصه یه روز باهاش رفتیم سازمان ...و..... که مشغول شم اونام گفتن برم شرکت کار کنم که ما هممون مخالفت کردیم...فعلا خبری از کار نیست. 18 شهریورم دفاع کردم...کلاس mche موقع نامزدیثبتنام کرده بودم همون موقه یه ماه رفتم بعد وقت نکرد م  برم 400 تومنم پرید...الان حس یکنم کارای خونه برام یکنواخت شده...دیروز چنان ناراحتی خونه راه انداختم که طفلک علی نازم هی نازمو میکشید بغلم میکرد میخندوند ولی من آشتی نمیکردم...فک کنم تو این یه سال دفعه اولم بود که اینجوری وحشی بازی درآوردم اونم سر هیچی...سر اینکه علی چرا پشت تلفن بامن بلند حرف زدی!!!!!!علی هم میگه برو بیرون بگرد خرید کن با دوستات قرار بذار.باید همین کارارو بکنم تا مشغول شم تا وقتی علی میاد خونه.

آهان دیروز خالم نی نی دار شده بود رفتم خونشون خالم متولد شصت و هفته الان دو تا بچه داره. مامان بزرگمم سرماخورده بود اون یکی اتاق خوابیده بود...فک کن حالا زن داییم تو این شرایط تولد گرفت و حاضر نشد بندازه عقب...عوضش چند نفرم نرفتن مهمونی...منم نرفتم موندم پیش خالم. اوناییم که نرفته بودیم کادوهامونو پیش پیش فرستاده بودیم...اکوفتت بشه بی ملاحظه.  اونم کلی ناراحت شده بود الکی.

شبم که من علی رو اذیت میکردم انقد گرسنه بوووودیم که نگوووو هیچی دیگه نصف شب ساعت دو سوسیس سرخ کردیم خوردیم و لالا.

علی عزیزتر از جانم فهمیدم عشقت نگاهت دستانت همیشه تکیه گاه من خواهند بود همیشه همیشه. تو بهترینی مرد من.



نظرات 3 + ارسال نظر
هلنا چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 22:42 http://http://rade-paye-man-o-to.persianblog.ir/

النازی سر خودتو گرم کن اینجوری بهت سخت می گذره. کلاس برو مهمونی، آشپزی و... کلی کار می تونی انجام بدی خودتو محدود نکن
فکر کنم نی نی لازم داری می شی ها فسقلی بیاد سرتو حسابی گرم می کنه و از تنهایی در میای و همه چی یه رنگ دیگه می گیره برات

از این هفته با دوستم میریم استخر. مهمونیارم زیاد کردم.
دقیقا همینطوره . خخخخخخ

ترنج جمعه 3 مهر 1394 ساعت 10:22 http://yavashakima1926.blogfa.com/

سلام. خیلی اتفاقی به وبلاگ و پستتون برخورد کردم و این پست رو خوندم. خدا رو شکر کنید که تونستید همسر خوبی پیدا کیند و کنارش به آرامش برسید. منم ارشد روانشناسی خوندم . کار هم می کنم ولی حس می کنم به یه زندگی آرام کنار یه مرد که تکیه گاهم باشه نیاز دارم و تقریبا به جایی رسیدم که احساس می کنم هیچی نمی تونه خوشحالم کنه و تنهایی هام رو پر کنه. دلم همسری کردن می خواد و حتی مادری کردن
به هر حال متاسفانه همه ما یه جورایی از اون چیزایی که داریم راضی نیسیتم و یه چیز دیگه رو می خوایم. ولی خب انسان هیمنه دیگه! ان شالله به زودی یه کار خوب هم گیرتون میاد.
خیلی خوشحالشدم از آشنایی با وبلاگ شما. بازم بهتون سر می زنم

سلام عزیزم. مرسی از راهنماییات گلم. دقیقا همینطوره منم قبل ازدواج همین حسو داشتم حتی میخواستم درس و تحصیلات نداشتم ولی به قول شما خونه زندگی داشتم. راس میگی ترنج جون بنده هیچوقت راضی نیست. الان شوهر خوب و مهربونی دارم. مرسی که بهم تلنگر زدی تا بهتر چشمامو بازکنم گنم. بازم ممنون ک بهم سر زدی. فدات

موژان چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 14:41 http://zendegyema.persianblog.ir/

سلام الناز جون ... تو هم که کلافه ای بخاطر بیکاری خیلی بده

سلام عزیزم. ااوهومممم....از بس تا حالا اینجوری بیکار نبودم....حداقل درس میخوندم سرگرم میشدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد